۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

قنات زارچ



بالای سرش سرمقنی پير از توی قبرستان با التماس می‌ناليد: «تورو به خدا پايين نريد آقای مهندس، جون بچه‌هاتون پايين نريد. بخدا اينجا زمين گيرتون می‌کنه»، با عصبانيت از نردبان طنابی پايين رفت. از اينکه کلی وقت صرف چانه زنی با مقنی‌های خرافاتی کرده بود، عصبانی بود. دو ماه بود که کل پروژه ثبت جهانی قنات معطل اين مقنی‌های خرافاتی مانده بود. اين دهاتی‌های احمق نه خودشون حاضر شده بودند بروند توی چاه و نه می‌گذاشتند گروه نقشه‌برداری برود توی چاه. بالاخره مجبور شد دوربين نقشه‌برداری را خودش بيندازد روی دوشش و از نردبان طنابی بيايد پايين تا ثابت کند به خاطر يک مشت خرافات نمی‌شود کار را عقب انداخت اين سه چاه‌ هم، مثل آن 2112تای ديگر بودند و بعد از نقشه برداری فقط تبديل می‌شدند به چاه شماره 1673، 1674 و 1675.
پايين رفتن از 60 متر ارتفاع عصبانيتش را بيشتر و بيشتر کرد. همينجور که پايين می‌رفت زير لب به آن احمقها فحش می‌داد. تازه مجبور بود هر چند دقيقه بايستد و نگاهی به اکسيژن‌سنجش بکند. احتمالاً مقنی‌های قديمی‌ هم بخاطر همان مشکل گازگرفتگی هميشگی چاه‌ها بوده که مي‌مردند و کل داستان پناه بردن دخترک به قنات فقط برای ايجاد يک مانع‌ بوده است تا کسی جانش را بيخودی از دست ندهد.
بالاخره چکمه‌های بلند ماهيگيريش به آب خورد. با احتياط اولين قدمش را روی کف قنات برداشت. نور خورشيد به سختی تا اين عمق نفوذ می‌کرد. در نورچراغ غارنورديش اطراف را نگاه کرد. اطراف چکمه‌اش آب گل‌آلودی در جريان بود، ديواره‌ها تنها يک سنگچين ابتدايي بود،بايد چند کيلومتر ديگر با آب پايين می‌رفتی تا در هنگام گذشتن از زير مسجد جامع يزد يکی از زيباترين معماری‌های ترکيبی را می‌ديدی. اما اينجا همه چيز الزامی بود نه تزئينی.
هوای خنک قنات سر حالش آورده بود. نگاهی به بالا انداخت، دايره کوچکی از آسمان پيدا بود. تا بحال توی قناتهای زيادی رفته بود، اما قنات زارچ هميشه برايش يک چيز ديگری بود. قناتی با بيش از سه هزار سال عمر. برای ثبت جهانی اين اثر لازم بود نقشه‌برداريش تمام بشود و هيچ چيز نمی‌بايست جلويش را بگيرد، بخصوص يک مشت مقنی خرافاتی.
در دلش مقنی‌های باستانی را تحسين می‌کرد. کنجکاو بود بفهمد که واقعاً با چه تجهيزات و دانشی اين قناتها را حفر‌کرده‌اند. در هر قدمش يک خطر وجود داشت، ريزش سقف، ريزش ديواره‌ها، گازگرفتگی و حتی خفه شدن در هجوم ناگهانی آب. خلاصه آن مقنی‌ها پول خونشان را می‌گرفتند که اين پايين بيايند، هر چند مقنی‌های جديد حتی حاضر نبودن با گرفتن پول خونشان هم توی اين چاه بيايند.
با اين فکر ناگهان حس کرد که واقعاً اين چاه يک فرقی با بقيه چاه‌ها دارد. اما فوری خودش را لعنت کرد که به حرفهای آن احمق‌ها خرافاتی گوش کرده و داستان ترسناک اين قنات را شنيده است. برای هر چيزی يک جواب منطقی وجود دارد. برای لحظه‌ای در سکوت فکر کرد تا بفهمد چرا به نظرش اين چاه با بقيه فرق دارد. آن وقت دليلش را تشخيص داد. دليلش سکوت بود. سکوت محض و وهم برانگيز. معمولاً توی قناتها هميشه صدای جريان آب و نسيم بود و صدای پرنده‌های که توی چاه لانه می‌گذاشتند. اما اينجا شيب آب خيلی کم بود و کف ماسه‌ای هم باعث می‌شد هيچ صدائی از آب بلند نشود. از قرار معلوم هيچ پرنده‌ای هم اينجا لانه نگذاشته بود. دوباره نگاهی به اطراف کرد. تقريباً کمی بالاتر از جائی که ايستاده بود، يک لانه پرنده را تشخيص داد که هرچند خالی نبود اما در واقع پر از مرگ بود. اسکلت يک کبوتر مرده آنجا توی ديواره خاکی قنات گير کرده‌بود. همين احتمالاً دليل نيامدن بقيه پرنده‌ها به اين چاه بود.
تصميم گرفت کارش را زودتر شروع کند، يک مشت مقنی خرافاتی و يک کبوتر مرده، نمی‌توانستند جلوی ثبت يک اثر تاريخی را در فهرست جهانی بگيرند. با زحمت زياد کوله پشتی تجهيزات را توی آن فضا تنگ قنات از پشتش پايين آورد و سه پايه را وسط قنات نصب و سپس دوربين را روی آن سوار کرد. برای اولين بار نگاهی به عمق درون دالان‌ها کرد. در دل خاک دو تا دالان روبروی هم در تايکی ادامه پيدا می‌کرد. طول دالانهای اين قنات نزديک 80 کيلومتر بود طولانی‌ترين قنات دنيا.
بايد برخلاف جريان آب جلو می‌رفت و رفلکتور را در چاه 1674 می‌گذاشت و دوباره اين مسير چهل‌متری را برمی‌گشت تا با دوربين آن را مشاهده‌کند. احتمالاً مجبور بود چند بار برود و بيايد تا برداشت نهايي را ثبت‌کند. اگر کس ديگر هم حاضر شده بود که داخل قنات بيايد کار خيلی سريع تمام می‌شد. اما حالا مجبور بود همه کارها را خودش بکند.
داخل دالان ديواره و سقف خاکی بود. مجبور بود خميده جلو برود. هر چقدر بيشتر پيش می‌رفت سقف پايين‌تر می‌آمد. کمی جلوتر حتی مجبور شد زانوهايش را هم خم کند حالا دستش کناره جريان آب را لمس می‌کرد که همگی خيس و نمناک بودند. اين طور راه رفتن توی آن هوای خفه کشنده بود. کمی مکث کرد و برای استراحت نشست و به ديوار قنات تکيه داد. آب خنک فوری شلوارش را خيس کرد، به جز پوزخند زدن کار ديگری نمی‌توانست بکند. به آن مقنی‌های احمق فکر کرد که احتمالاً آن بالا داشتند از ترس شلوارشان را خيس می‌کردند. روی حسابش هنوز بيست‌متری به چاه بعدی مانده بود. برای تشخيص آن، چراغش را خاموش کرد. تاريکی بلافاصله همه جا را پر کرد. کمی صبر کرد تا چشمش به تاريکی عادت کند. در همان حال فکر کرد که چطور مقنی‌های قديمی با نور کم اين دالان را کنده‌اند. احتمالاً توی يک چنين فضائی بوده که داستانهای در مورد قنات شکل می‌گرفته و برای جلب توجه بقيه، با فخرفروش آن را شبها کنار آتش تعريف می‌کردند تا مزدشان را بالا ببرند. البته الحق که آنجا با آن فضای تاريک واقعاً وهم برانگيز بود. اما کسی که برای اولين بار داستان دخترکی را تعريف کرده حتماً تخيل بسيار غنی داشته است. داستان دخترکی که بر سر قبر والدينش آمده و گرفتار حرامی‌ها می‌شود. به درون چاه پناه می‌برد و از قنات می‌خواهد که هر کس که بدنبالش بيايد را زمينگير کند. از آن تاريخ نامعلوم تا بحال اين سه چاه طلسم شده‌اند و هيچ آدمی از آن زنده بيرون نيامده است. به جز سيد شتری. معروف است که در زمان ناصرالدين شاه، جلال الدوله حاکم يزد سر هفت‌ مقنی را بالای چاه گردن زد، اما هيچکدام حاضر نشدند که انگشتری حاکم را بيرون بياوردند. بالاخره سيدی سوار بر شتر از راه می‌رسد و به درون چاه می‌رود و گردن‌بند را بالا آورد اما همين که حاکم دست دراز می‌کند که گردن‌بند را بگيرد، سيد و شترش ناپديد می‌شوند.
با يادآوری اين داستان دوباره پوزخندی زد. چشمش به تاريکی عادت کرده بود، اما نوری جلويش نمی‌ديد، به عقب نگاه کرد اما آنجا هم تاريک بود. با دستپاچگی چراغ را روشن کرد. نزديک بود سکته کند. همانجا روبروی صورتش جائی که قبلاً فکر می‌کرد يک سنگ است، يک کله اسکلت بود که چشم‌های خاليش به او خيره شده بود. با ترس خودش را جابجا کرد. مطمئن بود که چنين چيزی قبلاً آنجا نبود. بعد متوجه چيز عجيبی شد، اسکلتهای ديگری هم آنجا بودند. در واقع تمام ديوار و سقف آن دالان پر از استخوان‌های انسان بود که لای خاک گير کرده بود.
قلبش تندتند می‌زد. سعی کرد خونسرد بماند. با خودش زمزمه کرد «آروم باش. هر چيزی يک جواب منطقی دارد.» چند تا نفس عميق کشيد و دوباره به خودش گفت «اسکلت که ترس نداره، محسن هم يک اسکلت توی اتاق داشت. تازه کلی هم مسخره‌اش می‌کرديم» از يادآوری روزهای خوش خوابگاه دانشجويي کمی حالش جا آمد، در حالی که دوباره به اسکلتها نگاه می‌کرد، به خودش جرات داد تا دستش را پيش ببرد و يکی را لمس کند. با لمس آن ترسش ريخت. دوباره با خودش گفت: «همه چيز يک جواب منطقی داره. احتمالاً يک مقنی، اين جنازه‌ها را آورده اينجا. بعد هم برای پوشاندن جناياتش شايعه طلسم چاه را علم کرده.» پوزخندی زد. حالا می‌توانست بدون ترس به راهش ادامه بدهد.
برای لحظه‌ای گيج شد که بايد کدام طرف برود. برای اينکه جهتش را پيدا کند به پايين نگاه کرد تا مسير آب را ببيند. در کمال تعجب ديد که آب نيست. آب در عرض همين چند ثانيه ته کشيده بود. با عجله به اطراف نگاه کرد تا حداقل راه را پيدا کند، اما دور تا دورش ديواری اسکلتی بود, هيچ راهی وجود نداشت. قلبش داشت از سينه‌اش خارج می‌شد.
حرکتی ديد, با چشمان وحشتزده‌اش به دهان باز يکی از اسکلتها خيره شد گِل يواش يواش از دهانش بيرون می‌آمد و بعد از چشم‌هايش هم گل بيرون زد و ناگهان همه اسکلتها شروع کردند به قی‌ کردن گل. نااميدانه با فرياد کمک می‌خواست. با شدت روی اسکلتها کوبيد و آنها را به اطراف پرت کرد اما تاثيری نداشت. آن فضای محدود کم‌کم از گل نرم پر می‌شد. خيلی زود گل از ران‌هايش بالاتر آمد. کمی بعد از سينه‌اش هم گذشت و او فقط فرياد می‌زد و صدايش توی آن فضايي بسته می‌پيچيد و پژواک می‌کرد.
دو ساعت بعد، سرمقنی پير در حالی که توی سرش می‌زد به مامور آتش نشانی که می‌خواست پايين برود می‌گفت: «تورو به خدا پايين نريد آقای مهندس، جون بچه‌هاتون پايين نريد. بخدا اينجا زمين گيرتون می‌کنه»

مجید دهقان 25 آبان 1389
******************************************************************
قنات زارچ تجربه خوبی برای خودم بودم. چون به طور معمول من عادت به روده درازی دارم و اینکه یک داستان را مجبور باشم در 1500 کلمه خلاصه کنم، به تلاش زیادی نیاز بود و البته فکر میکنم خیلی روی کیفیت داستان تاثیر گذاشت و کلی حرفهایم را نتوانستم بزنم با این وجود در نهایت نسخه آخری حدود 2000 کلمه شده بود و مجبور شدم راه بیفتم و کلمه کلمه و جمله جمله از توی داستان کم کنم تا به زیر سقف 1500 کلمه برسم. این خودش تجربه مفیدی بود. یعنی 25 درصد حرفهای من زیادی بود!
حقیقتش بعید میدانم داستان من آخر سر بتواند کسی را به وحشت بیندازد! اينکه هئیت داوران مسابقه داستانک نویسی وحشت این اثر را حائز رتبه نخست دانسته اند، حتما به احترام ریش سفیدی من بوده است و اگر نه آثار به مراتب جذابتری هم در مسابقه شرکت کرده بودند. با این وجود اینکه توانستم در طول یک داستان یک اثر باستانی کشورمان را معرفی کنم، برای خودم خوشآیند بود. به طور کلی فکر می کنم ما هم می توانیم با خلق داستانهای فانتزی در مورد آثار باستانیمان، به آنها روح دوباره ای بدهیم. این کاری است که غربیها به خوبی انجام می دهند.
مثلاً این روزها کمتر کسی در مورد معمار و یا سال ساخت کلیسای نوتردام آگاهی دارد، اما به لطف ویکتور هوگو نویسنده توانای فرانسوی همه کازیمودو گوژپشت نوتردام را می شناسند و مسلماً اگر روزی گذرشان به پاریس خورد، حتماً هوس گشتند در فضا نوتردام را هم می کنند.
اپرا پاریس، برج لندن، کاخ ورسای و ده ها قصر و کلیسا و محیطهای تاریخی دیگر امروزه تنها یک اثر تاریخی نیستند و با حجم زیاد آثار ادبی که درباره آنها آفریده شده است، بسیار بیشتر و پر هیجانتر از یک ساختمان معمولی هستند و بازدیدکنندگان آنها در موقع بازدید از آن، خود را در کنار قهرمانان محبوبشان می بینند.
حتی در دوران معاصر هم دون براون در اثارش بخصوص آثار مربوط به پروفسور لنگدان با توصیفات زیبایش از آثار هنری و تاریخی باعث شده که مردم به سمت این آثار هجوم ببرند و پلاک آهنی یا خط فرضی که تا دیروز روی زمین بدون توجه از آن رد می شدند را هر بار با هیجان حس کنند.
مسلماً مقایسه خودم با نویسنده های بزرگ کار احمقانه ایست. اما امیدوارم با داستانهای اینچنینی بتوانم نویسندگان مطرح خودمان را به سمت کارهای ادبی با مصرف دوگانه وسوسه بکنم. در کنار آن امیدوارم شما دوستان نیز با نقد مشکلاتم در داستان کمک کنید تا من هم بتوانم رشد کنم.
قنات بعنوان یکی از اختراعات ایرانیها خود داستان پیچیده و جالبی دارند که این روزها متاسفانه در دست فراموشی است. اما دانستن همین مطلب که در حدود 3000 سال پیش اجداد ما با حفر یک سری چاه ها با عمقهای زیاد (مثلا 350 متر برای قنات گناآباد قدیمیترین قنات ایران) و اتصال آنها و ایجاد تونلهای در دل صحرا، آب را از ده ها کیلومتر آنطرف تر به محل مورد نظرشان می آوردند، آنهم با وسایل ابتدایی یکی از افتخارات ماست که شاید از تخت جمشید هم مهمتر و مفید تر باشد. یاد آور میشوم که همین اختراع است که باعث شده خیلی از دشتها و صحراهای کم آب امروزی در سراسر دنیا از خاورمیانه و شمال آفریقا گرفته تا آسیای مرکزی و اروپا، مسکونی شود و اگر نه بشر اولیه به شدت به منابع آبهای جاری و رودخانه ها وابسته بود.
قناتها بر خلاف چاه های عمیق تاثیر مثبتی هم در اکو سیستم منطقه داشتند و امروزه با توجه به تاثیر مخرب چاه های عمیق در بسیاری از نقاط کشور سعی شده است که رویکرد دوباره ای به قنات داشته باشند.
حرف و حدیثهای فراوانی در مورد قنات موجود است که بسیاری از آنها را نتوانستم در قالب یک داستان کوتاه بیاورم. اما چیزی که حتما دلم میخواستم بگویم نقل قولی از اچ اي وولف در كتاب قناتهاي ايران است که درازاي همه قناتهاي ايران را 274 هزار كيلومتر عنوان كرده است بدين ترتيب طول همه قناتها 43 برابر طول ديوار چين با 6 هزار و 350 كيلومتر و 18 برابر قطر كره زمين با 14 هزار و 663 كيلومتر طول است .

شرح من بر داستان دارد از خود داستان طولانیتر میشود بنابراین از روده درازی کم می کنم و امیدوارم با این داستان توانسته باشم کمی بر اطلاعات عمومیتان در مورد قنات اضافه کنم و از آن لذت هم برده باشید و در نهایت اینکه مشتاقانه منتظر نقدهای مثبت تان هستم.

شاد و کتابخوان باشید

برگزیدگان مسابقه داستانک‌نویسی "وحشت" فردا معرفی می‌شوند

پس از پایان بازبینی و خوانش آثار توسط هیئت داوران و همچنین گزینش داستانک منتخب کاربران، برندگان مسابقه‌ "داستانک‌نویسی وحشت" شنبه 13 آذر معرفی می‌شوند.

به گزارش خبرنگار مهر، مسابقه‌ "داستانک‌نویسی وحشت" که توسط گروه فنزین و با همکاری آکادمی فانتزی برگزار شد مهلت دریافت آثارش اول آذرماه بود و داوری مسابقه نیز تا 6 آذر به طول انجامید که در پایان سه داستانک از میان 14 داستانک ارسالی برگزیده شدند و یک داستانک نیز توسط کاربران انتخاب شد.

جایزه‌های داستانک‌های برگزیده در روز شنبه 13 آذر در مراسم شب وحشت به برندگان اهدا می‌شود.
هیئت داوران این مسابقه مهدی بنواری، فرزاد خلیلیان، علیرضا فتوحی سیاه‌پیرانی و بهزاد قدیمی بودند که داستانک‌های "قنات زارچ" نوشته مجید دهقان، "سمفونی جیغ‌ها" از فرندزهد و "ساعت وحشت" نوشته سعید دنیوی راه به عنوان آثار برگزیده ایرانی و خارجی انتخاب کردند.
داستانک "هیچ مهم نیست" اثر احمد زاهدی نیز جایزه تقدیر ویژه هیئت داوران را دریافت کرد. داستانک برگزیده از دیدگاه کاربران هم "هیچ مهم نیست" است.
اختتامیه مسابقه "داستانک‌نویسی شب وحشت" در فرهنگسرای ملل، واقع در خیابان قیطریه، پارک قیطریه از ساعت 15 تا 17 برگزار می‌شود.

*****
خبر به نقل از خبرگزاري مهر

البته خبر اصلي و صحيحتر را ميتوانيد در آكادمي فانتزي بخوانيد:
*****

برندگان مسابقه داستانک‌نویسی وحشت مشخص شدند

آکادمی فانتزی – پس از پایان بازبینی و خوانش آثار توسط هیئت داوران و همچنین گزینش داستانک منتخب کاربران، برندگان مسابقه‌ی داستانک‌نویسی وحشت مشخص شدند.

مسابقه‌ی داستانک‌نویسی وحشت توسط تارنمای فنزین و با همکاری آکادمی فانتزی برگزار شد. نویسندگان فرصت داشتند آثارشان را تا تاریخ ۱ آذر ۱۳۸۹ به تارنمای فنزین ارسال کنند. داوری مسابقه نیز تا ۶ آذر به طول انجامید که در پایان سه داستانک از میان ۱۴ داستانک ارسالی برگزیده شدند و یک داستانک نیز توسط کاربران انتخاب شد.

جایزه‌های داستانک‌های برگزیده در روز شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۹ و در مراسم شب وحشت به برندگان اهدا می‌شود.

هیئت داوران مسابقه‌ی داستانک‌نویسی وحشت:
مهدی بنواری، فرزاد خلیلیان، علیرضا فتوحی سیاه‌پیرانی و بهزاد قدیمی.

داستانک‌های برگزیده:
۱. قنات زارچ – نویسنده: مجید دهقان
۲. سمفونی جیغ‌ها – نویسنده: هدیه غرات
۳. ساعت وحشت – نویسنده: سعید دنیوی / آن سفر شوم – نویسنده: اویل

داستانک «هیچ مهم نیست» اثر احمد زاهدی نیز جایزه تقدیر ویژه هیئت داوران را دریافت کرد.

داستانک برگزیده از دیدگاه کاربران:
هیچ مهم نیست – نویسنده: احمد زاهدی

نکته: آیین شب وحشت، روز شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۹ در فرهنگسرای ملل، واقع در خیابان قیطریه، پارک قیطریه از ساعت ۱۵ تا ۱۷ برگزار می‌شود.
*****


از دوران راهنمائي كه يك تنه مجله ديواري ميدادم بيرون، اين اولين رقابت ادبي جدي من بود و بعد از ربع قرن فاصله ميتوانم به خودم اميدوار باشم B-)

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

گزارش كتاب «باران مرگ»

باران مرگ، يك كتاب علمي/تخيلي پيشگويانه است. قهرمان اصلي اين كتاب «يانا» دختري نوجوان است كه ناگهان با مصيبتي بزرگ روبرو ميشود. انفجار يك راكتور اتمي در نزديكي شهر محل اقامتش در آلمان. داستان، داستاني تيره اي است. داستان مبارزه با اثرات چنين انفجاري. اسم كتاب در واقع اشاره به باران آلوده به راديواكتيوي است كه از ابرهاي حاصل از انفجار بوجود مي‌آيد و بسيار بيماري زا است. در طول داستان سه بخش عمده كاملاً قابل تشخيص است.
  • فرار
  • فقان
  • فراموشي
در بخش فرار، ماجراهاي يانا و برادر كوچكترش در فرار از حادثه به تصوير كشيده ميشود. ترس عمومي و هرج و مرج ناشي از آن و فجايعي كه اين ترس بوجود مي‌آورد. حوادثي كه بدون شك وحشتناك هستند و رفتارهاي غير انساني وحشتناكترش هم مي‌كند.
در بخش دومي؛ مصيبتهاي بعدي به نمايش كشيده مي‌شود. بيمارستان و بيماري و مرگهاي ناشي از بيماري. ضعف عملكرد سياستمداران، بيخبري از دوستان و آشنايان و ترس غيرمعمول ديگران از بيماران حادثه كه محيط را براي آنها نااميدانه تر ميكند.
در نهايت در بخش فراموشي، ضمن رشد دوباره اميدها، به فراموشي جامعه ميپردازد و اينكه چطور ممكن است چنين حادثه مهمي به فراموشي سپرده شود. همانطور كه در دل كتاب بارها نيز تاكيد مي‌كند كه چرنوبيل قبلا به فراموشي سپرده شده است.
هر چند كتاب بعنوان كتاب كودك و نوجوان طبقه بندي شده است، اما در واقع يك كتاب بزرگسالانه هم است و خواندن آن براي همه لازم و مفيد است. يادمان نرود كه امروزه با وجود بمبهاي هسته اي قابل حمل در دستان تروريستها، وقوع يك انفجار هسته اي در هر كجاي دنيا امكان پذير است. در اين كتاب حداقل شرايط بعد از انفجار را بهتر درك مي‌كنيد و اگر از بخت بد دچار چنين شرايطي شديد، ميتوانيد تصميم‌هاي بهتري بگيريد.
نويسنده كتاب خانم «گودرون پاوسه وانگ» اين عقيده جالب را دارد كه بايد نوجوانان را با چلشهاي عصر جديد آشنا كرد و به نظر من در اين كتاب بسيار خوب به اين موضوع پرداخته است. اما قبل از اسم نويسنده چيزي كه مرا جلب اين كتاب كرد مترجم فقيد و پر آوازه آن «حسين ابراهيمي (الوند)» بود كه ترجمه هاي عاليش از آثار «جان كريستوفر» از ياد هيچكدام از نوجوانان قديم و جديد نمي‌رود. و ترجمه خوب و روانش از اين كتاب نيز گوياي تبحر ايشان بوده است. هر چند شخصيتهاي فراوان اين كتاب كم حجم كمي گيج كننده هستند.
كتاب علاوه بر آن برنده جايزه بهترين كتاب كودك و نوجوان آلمان در سال 1988 نيز شده است. كه با توجه به رخداد چرنوبيل در سال 1986 به نظر مي‌رسد كتاب به خوبي بر موج ضد نيروگاه هسته اي سوار شده است.
درعوض نشر پيدايش بعنوان ناشر اثر به اندازه كافي در كار نشر آن همت نكرده است. به طوري كه حتي در وب سايت رسميش نيز مطلب مربوط به معرفي كتاب را به اشتباه نوشته است و آن را كتابي درباره انفجار نيروگاه هسته اي چرنوبيل معرفي كرده است. در صورتي كه در فضاي داستان انفجار چرنوبيل مدتها قبل اتفاق افتاده است و داستان حول افنجار يك نيروگاه هسته اي ديگر در آلمان مي‌گردد. و واقعاً بايد به حال صنعت نشرمان غصه خورد كه ناشرش نيز نمي‌داند چه كتابي چاپ مي‌كند.
در نهايت با توجه به اتمي شدن ايران، خواندن آن را به همه دوستان توصيه مي‌كنم. اما يادتان باشد كه داريد يك كتاب تراژدي ميخريد كتابي كه به رنج و اندوه خواهد پرداخت نه به شادي و ماجرا.

شاد و كتابخوان باشيد
كرم كتاب

نام كتاب:باران مرگ
نام اصلي:Die Wilke = Fall-out
نويسنده:گودرون پاوسه وانگ
مترجم:حسين ابراهيمي (الوند)
ناشر:نشر پيدايش
نوبت چاپ :سوم 1387
تعداد صفحه:264 صفحه
شمارگان:2100 نسخه
قيمت:35،000 ريال
شابك :978-964-6055-62-9
باركد :9789646605626

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

گزارش كتاب «اسطوره»


دراس يك اسطوره است اسطوره اي در ميان ملتهاي فانتزي دنياهاي «گمل» و داستان «اسطوره» داستان او است و آخرين مبازره او و همرزمانش. بسياري از ملتها و بخصوص ملتهاي كهن تر دنياي ما داراي اسطوره هاي خاص خود هستند. اما داستان اسطوره نگاهي متفاوت به يك اسطوره دارد. نگاهي ويژه و انساني. به طور كلي گمل نويسنده اي است كه قهرمانانش هر چند در دنياي فانتزي زندگي ميكنند و ممكن است قدرتهاي خاص و فوق العاده اي هم داشته باشند، اما بيش از همه چيزي خلق و خويي انساني دارند با تمام خوبيهاي و زشتيهايش. اين نكته بيش از همه شايد در كتاب «شواليه هاي نازيبا» به خوبي توصيف شده باشد. اما كتاب اسطوره نيز به نوعي ديگر و بخوبي اين مسئله را نشان مي‍دهد اين در حالي است كه اين كتاب جزو اولين كتابهاي «گمل» محسوب ميشود.
يكي از كارهاي جالبي كه گمل انجام مي‍دهد، ميانبر زدن ادبي است. برخلاف بعضي از نويسنده هاي فانتزي كه دوست دارند همه چيز را خودشان خلق كنند، او به سادگي از شخصيتهاي مشهور استفاده جانبي ميكند. مثلاً در همين كتاب شخصيت كمانگير و ياران جنگل نشين سبزپوشش يك كپي كامل از رابين هود و يارانش را براي خواننده تداعي ميكند و نياز به توصيف بيشتر آنها نيست. در حالي كه اگر نويسنده ميخواست يك شخصيت راهزن يا شورشي جديد را شرح بدهد بايد ده ها صفحه در مورد آن مينوشت تا شخصيت براي خواننده جا بيفتد. در همين كتاب ذكر روش ناديرها و قبايل آنها باز خواننده را به ياد مغولها مياندازد و بارها با جزئياتي مانند ذكر «لباس شرقي» خان به اين موضوع تاكيد ميكند در حالي كه ناديرها عملاً در شمال درناي زندگي ميكنند و نه در شرق آن.
با اين وجود به نظر من تمام زيبايي و قدرت گمل در شخصيت پردازي او است. او با نشان دادن ضعفهاي انساني قهرمانانش، آنها را بسيار بالاتر از يك قهرمان كلاسيك شكست ناپذير جلوه ميدهد. مثلاً در همين كتاب، نشان دادن درد زانوي دراس يك وجه انساني او را نشان ميدهد كه تا آخر كار همراهش است.
اما يك مشكل اصلي آثار گمل اين است كه داستانهايش بسيار شبيه به هم در مي آيد. معمولاً يك گروه نامتناجس گرد هم مي آيند تا در مقابل قدرتي بسيار برتر از آنها مقاوت كنند. گروهي كه تك تك هيچ اميدي براي مقابل ندارند. و البته هيچ تضميني هم نيست كه پايان خوشي داشته باشند.
در عوض اين مشكل گمل هميشه با صحنه هاي جنگ و قبل از جنگش شما را شگفت زده ميكند، صحنه هاي بسيار جالب و سينمايي. صحنه هاي كه به راحتي ميتوانيد آنها را در ذهن تان تماشا كنيد. اما من به شخصه هيچ وقت از پايانهاي او خوشم نيامده است و هميشه به نظرم پايانهاي بهتري ميتوانست براي داستان بنويسد. در اسطوره نيز همين مشكل وجود دارد. برخي از صحنه هاي پاياني داستان مثل آخرين نبرد دروازه و يا ماجراي تابوت بلوري واقعاً ارزش داستان را كم كرده است هر چند كمي جنبه فانتزي به داستان داده است، اما نبودش بهتر از بودنش بود.
گمل همچنين استاد خرده داستان ها است. او تعداد زيادي داستان در كتاب مي آورد كه حتي الزامي به همگراي آنها با هم ندارد حتي بعضي از آنها را شما فقط در يك جمله مي بينيد و بعضي حتي هيچگاه تعريف هم نميشود. مانند نبرد اسكلن. بعضي فقط در حد اسم هستند . اسم ها هم خودشان براي خودشان شخصيتي دارند كه خواننده ميتواند براي آن داستاني خلق كند مانند «ماگنوس زخم زن». يكي از مشخصهاي ديگر گمل اين است كه براي تمام شخصيتهايش اسم ميگذارد، حتي كشته اي در حال سقوط مثلاً در صفحه 312 كتاب ميخوانيم
****
سوبوداي در پايين طناب منتظر مانده بود تا مردان قبيله آهسته از طناب بالا بروند. بدني از كنار او پرت شد و روي تكه سنگهاي تيز افتاد و خون بر روي سپر سينه ي چرمي روغن خورده ي سوبوداي پاشيد. پوزخندي زد، جنازه له و لورده را شناخت، نستزان بود، دونده مسابقه.
به مردي كه در كنارش بود، گفت:«تقديرش اين بود، حالا اگر به همين سرعتي كه افتاد، مي تونست بدوه، من اين همه پول سر شرط بندي روي اون از دست نمي دادم.»
****
نقشه نستزان در اين داستان همين قدر است، اما همين تعريف باعث ميشود كه شما براي او شخصيتي متفاوت از جنازه اي ديگر در ذهنتان خلق كنيد و حتي با سوبوداي هم بيشتر آشنا شويد. نكته اي كه به فراواني در اين داستان و داستانهاي ديگر گمل با آن برخورد مي كنيد.
جغرافياي گمل هم براي خودش جالب است. به طور خودكار هميشه فرض ميكردم كه گمل دارد داستانهاي خودش را در جغرافياي كشور انگليسي شرح ميدهد، اما بعضي وقتها به نكاتي برخورد ميكردم كه با اين فرض هم خواني نداشت. از طرفي جغرافياي دنياي فانتزي، هميشه براي فانتزي خوانها خيلي جذاب است و بخصوص وقتي نويسنده اي مثل گمل خيلي كم آن را شرح ميدهد، خواننده ها هميشه دوست دارند كه يك نقشه اي از آن داشته باشند تا وقايع كتاب را از روي آن دنبال كنند. متاسفانه از چنين نقشه اي در كتاب خبري نبود. اما خوشبختانه يك نسخه از آن را در سايت كتابهاي گمل پيدا كردم. اميدوارم در چاپهاي بعد حتماً نسخه اي از آن در كتاب فرار بگيرد.
در مورد ترجمه و ناشر يك مورد ديگر هم به نظرم كمبودش در كتاب خيلي محسوس بود. به طور حتم پانويس انگليسي اسامي خاص داستان ميتوانست به خواننده در تلفظ صحيح آنها كمك زيادي بكند. بخصوص كه اين اسامي بعضاً براي فارسي زبانان خيلي نامانوس بود. از طرفي اسامي گمل معمولاً معني دار هستند. يعني بيش از آنكه اسم باشند صفت هستند و به خواننده در توصيف قهرمانان داستان كمك ميكند. مترجم نيز به درستي خيلي از اسامي را ترجمه كرده بود. اما ميتوانست با نوشتن اسامي انگليسي و ريشه بقيه آنها در پانويس كتاب، به خواننده كمك بيشتري بكند. در كل كار مترجم خوب و روان بود. اما كار ناشر زياد جالب نبود و علاوه بر كمبودهاي مثل نقشه، حتي طرح روي جلد كتاب هم چنگي به دل نميزند. به نظرم تصوير دراس ميتوانست خيلي مناسبتر از اين تصوير خيالي باشد. چون حتي در بهترين حالت تابوت بلورين در سردابي در اعماق قصر بود و نه در زير آسمان آبي.

در مجموع تصميم گيري در مورد خريد يا خواندن آثار گمل خيلي راحت است. اگر قبلاً يكي از كتابهاي او را خوانديد و از آن خوشتان آمده، مسلماً از بقيه آثار او نيز لذت ميبريد و اگر قبلاً يك داستان را خوانده ايد و آن را جالب ندانستيد، با خريد بقيه كتابهايش هم همان احساس را داريد. من يكي كه از طرفدارانش محسوب مي شوم و آثارش را ميخوانم. اما اگر شما تا بحال اثري از او نخوانده ايد پيشنهاد ميكنم از همين كتاب جذاب اسطوره شروع كنيد كه اولين داستان او و اولين كتاب از مجموعه افسانه هاي درناي است.

شاد و كتابخوان باشيد
كرم كتاب

نام كتاب:اسطوره
نام اصلي:Legend
نويسنده:ديويد گمل David Gemmell
مترجم:سهيلا فرزين نژاد
ناشر:كتابسراي تنديس
نوبت چاپ :اول 1388
تعداد صفحه:482 صفحه
شمارگان:2000 نسخه
قيمت:75،000 ريال
شابك :978-964-8944-51-8
باركد :9789648944518

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

بهمن‌بیگی به ابدیت کوچ کرد

توی این روزهای بد که هر روز خبر فوت هنرمندی را می شنویم، خبر مرگ محمد بهمن بیگی پایه گذار آموزش عشایر و نویسنده کتابهای زیبای در مورد زندگی عشایر، بازهم من را غافلگیر کرد. برای منی که جزو عشایر نبودم، بهمن بیگی تنها نویسنده کتابهای «ایل من، بخارای من» و «اگر قره قاچ نبود» بود. کتابهای که حال وهوای آزاد کوهستان و زیباییهای زندگی عشایری و شادی و شوخی مردم آزاده عشایر را به کتابخانه کوچک من آورد. کتابهای که عاشقانه دوستشان داشتم و دلم می خواستم روزی دست نویسنده شان را بفشارم و از او تشکر کنم. اما مسلماً برای مردم عشایر کشورمان بهمن بیگی ارزشی فراتر از این دارد. اگر امروزه معلمهای مدارس عشایر با هزاران تنگنا و مشکل به تدریس مشغول هستند، همين اندک را هم از کار مردانی بزرگ چون بهمن بیگی داریم. مردی که از جنس خودشان بود، مشکلاتشان را می دانست و ارزشهایشان را دوست داشت و بالاتر از همه به آنها عشق می ورزید. یادش برای ابد گرامی باد.

برای مطالعه زندگینامه اين بزرگمرد عاشق می توانید به اینجا مراجعه کنید.

پ.ن:
امروزه، مسئولان شهر نشین، که همه چیز را از دید زندگی ماشینی خودشان می بینند، زندگی عشایر پر از مشکلات و فقر و سختی است و همه شايد از روی حسن نیت سعی می کنند با یکجا نشینی آنها، سعی در ارائه خدمات به ایشان بکنند. سیاستی که از دوره قاجار تا بحال در حال تحمیل آن به عشایر هستیم. اما به نظر من اين روش درستی نیست. اگر این مردمان را دوست داریم بايد با آنها همگام بشویم، بايد در دلشان باشیم تا بتوانيم بفهمیمشان و باید حتماً در تصمیم گیریها از خودشان نظر بگیریم.
یکی از مواردی که به نظرم شاید ضمن کمک مالی به عشایر باعث آشنا شدن مردم با زندگی آنها و همچنين صنعت گردشگری می شود، ايجاد تورهای چند روزه زندگی با عشایر است که خوشبختانه هر چند به صورت خیلی محدود اما در بعضی از استانها در حال اجرا است. امیدوارم اين گام کوچک اما رو به جلو باعث شناخت بیشتر این فرهنگ و جلوگیری از نابودی آن بشود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

گزارش كتاب «قلعه ديجيتالي»


طي سالهاي اخير در حالي كه «جان گريشام» دست از نوشتن كتابهاي پرهيجان برداشته است و به بيراه داستانهاي واقعي زده است و «فردريك فورسايت» هم هنوز در حال طي دوران افسردگي پس از پايان جنگ سرد است و و بعد از فروش فوق العاده كتاب «راز داوينچي» تنها مي‌توان كمي به «دن براون» نويسنده اين كتاب اميد داشت كه بتواند يك كتاب پر هيجان خوب بنويسد.
هر چند قهرمانان دن براون زياد چنگي به دل نمي‌زنند، معمولاً يك استاد دانشگاه هستند كه ناگهان در هيبت «اينديانا جونز» ظاهر مي‌شوند و با دشمنان نامرئي مي‌جنگند كه حتي سازمانهاي جاسوسي و دولتي هم از پس آنها بر نيامده است. به نوعي شما اگر يكي دوتا استاد دانشگاه ديده باشيد، فوري به تخيلي بودن اين داستانها پي مي‌بريد.
از طرف ديگر الگوي داستان نويسي «دن براون» خيلي تكراري به نظرتان مي‌رسد. مثلاً كتاب «راز داوينچي» و «شياطين و فرشتگان» هر دو داراي يك قهرمان مرد يكسان، يك قهرمان زن مشابه و يك دشمن مشابه هستند. وقتي داريد كتاب را مي‌خوانيد، به نظرتان نزديك به سي درصد جملات با كتاب قبلي مشابه و يكسان است!
با تمام اين حرفها، به محض اينكه يك كتاب جديد از «دن براون» به بازار مي‌آيد؛ آن را مي‌خرم. به قول معروف كاچي بعض هيچي كه هست!
قلعه ديجيتالي در واقع خيلي به كتاب «نقطه فريب» نزديك است. قهرمان اصلي هر دو يك زن از درون يك سازمان نيمه مخفي دولتي و يك مرد استاد دانشگاهي است! موضوع هر دو فساد و مشكلات دروني اين سازمانها است و بودجه هاي كلاني كه به هدر مي‌رود.

دن براون اينبار به سراغ موضوعي رفت كه مثل نمادشناسي برايم ناآشنا و غريب نيست كه هيچ چيز از آن ندانيم. موضوع اصلي امنيت ايميلها و رمزنگاري و رمزگشائي آنها است كه با آن به اندازه كافي آشنا هستم. مي‌توانم به راحتي ايرادات كوچكي در گوشه و كنار كتاب پيدا كنم اما در كل مشخص است كه نويسنده در اين رابطه تحقيقاتي هر چند مقدماتي و مقاله اي كرده است، كلي تخيل با آن اضافه كرده و يك داستان جديد آفريده است. البته به نظرم آشنائي مترجم با مبحث رمزنگاري و رمزگشائي از نويسنده كمتر بوده و اين باعث شده كه اشتباهات در ترجمه بيشتر به چشم بخورد. ايكاش مترجم قبل از ارائه آن به بازار با يك كارشناس رمز يا كامپيوتر مشورت كرده بود. به طور كلي اميدوارم دن براون هم يك مترجم شاخص خوب پيدا كند تا ما فارسي زبانها از خواندن كتابهايش بيشتر لذت ببريم. البته جاي خوشحالي است كه انتشارات نگارينه بعنوان يك ناشر شاخص براي اين نويسنده، تا بحال تمام كتابهايش را چاپ كرده است.

در مجموع هر چند به نظرم كتاب به قشنگي شاهكارش يعني «راز داوينچي» نيست، اما از كتاب «نقطه فريب» بهتر است و از «شياطين و فرشتگان» هم كمتر تكراري است و نشان از پختگي بيشتر نويسنده دارد. داستان كتاب را لو نمي دهم تا خودتان از آن لذت ببريد. در هر صورت من مسلماً من منتظر داستانهاي بعدي «دن براون» خواهم بود. شما هم اگر از دوست داران كتابهاي جاسوسي و حادثه‌اي هستيد به احتمال زياد از اين كتاب خوشتان خواهد آمد.

شاد و كتابخوان باشيد
كرم كتاب


نام كتاب:قلعه ديجيتالي
نام اصلي:Digital Fortress
نويسنده:دن براون Dan Brown
مترجم:آرزو كلاني
ناشر:نگارينه
نوبت چاپ :دوم 1385
تعداد صفحه:528 صفحه
شمارگان:5000نسخه
قيمت:53،000 ريال
شابك :964-7533-93-4
باركد :9789647533935

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه


سال نو مبارك. سالي پر از خوبي و خوشي و خرمي براي همه شما كتاب دوستان عزير آرزو مي‌كنم و اميدوارم امسال كتابهاي مضاعفي بخوانيد و مضاعف از آنها لذت ببريد.

شاد و كتابخوان باشيد
كرم كتاب


۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

گزارش كتاب «مردم معصوم»


«جان گريشام» با اولين كتابش كه در ايران چاپ شد، يعني كتاب «شركت» در دل من جا باز كرد و از آن به بعد تمام كتابهايش را بدون استثنا مي‌خريدم. كتابهاي بي نظير مانند:

  • موكل
  • باران ساز
  • هيئت منصفه فراري
  • پرونده پليكان
  • برادران
موضوع اكثر اينگونه كتابها نوعي از داستان بود كه مي‌توان آن را جزو زير گروه پليسي/حقوقي طبقه بندي كرد. در بيشتر آنها قهرمان داستان يك وكيل يا يك موكل است و در تمام اين داستانها پاي يك پرونده حقوفي در ميان است و در بيشتر مواقع البته پاي يك پول زياد يا يك عشق. داستانهاي است كه نويسنده با توجه به دانش حقوقي خود و قوانين آمريكا نوشته است و آنقدر خوب نوشته است كه كاملاً باور پذير است. براي ما جهان سومي ها كه نمي‌دانيم حقوق چيه، وكيل چيه، شايد خواندن و لذت بردن از اين كتابهاي عجيب باشد. اما ما حداقل دوتا چيز را خوب مي‌فهميم: «پول» و «عشق»!
خلاصه سالها از آشنائي من با جان گريشام گذشته و طي اين مدت هيچ وقت من را نااميد نكرده بود تا اينكه كتاب «خانه نقاشي شده» را بيرون داد! اولين كتاب غير حقوقي گريشام، شايد براي خودش جالب بوده باشد اما براي من يكي كه نااميد كننده بود و تصميم گرفتم ديگر كتابهاي غير حقوقيش را نخوانم. آخر مي‌دانيد ما خودمان به اندازه كافي درد و رنج داريم كه فكرش را بكنيم، لازم نيست يكي ديگر برايمان مشابهش را بنويسد!
وقتي كتاب مرد معصوم را خريدم از اينكه دوباره يك كتاب حقوقي از گريشام دست گرفتم خيلي خوشحال شدم و حتي از ذوقش دو تا خريدم تا يكي را به دوستم هديه بدهم. كتاب رفت توي صف كتابهاي نخوانده و من دنبال فرصتي كه اين كتاب را بتوانم يك نفس بخوانم و لذت ببرم. تا اينكه تعطيلات نوروز فرا رسيد. ديدم فرصت بهتر از اين پيدا نمي كنم. بنابراين كتاب را بعلاوه سه كتاب ديگر برداشتم تا در سفر بخوانم. از همان لحظات اولي كه توي كوپه قطار نشستم، آن را دست گرفتم، خوشحال از حجم زيادش و اميدوار كه با سرعت و لذت آن را تمام كنم و بروم سراغ كتابهاي ديگر.
اما كار خيلي خيلي كند پيش رفت! دليلش كاملاً واضح است. اين يك كتاب داستان پليسي/حقوقي نبود، يك پرونده حقوقي بود! پرونده اي با ده ها شاهد و مدرك و دادستان و پليس و قاضي و هئيت منصفه و ....! كتاب سرگذشت واقعي «ران ویلیامسون» و «دنیس فریتز» است كه متهم به قتل دختر جواني به نام «دبي كارتر» مي‌شوند و بر اساس پرونده سازي پليس و دادستان، بيگناه به اعدام و حبس ابد محكوم مي شوند.
كتاب فاقد كوچكترين داستان سرائي است و در واقع يك گزارش از يك پرونده حقوقي است كه شرح اقدامات حقوقي يك ماجراي دوازده ساله است. متاسفانه شخصيت اصلي داستان يعني «ران» هر چند اينبار بيگناه است، ولي آدمي نيست كه بتوانيم با او همذات پنداري كنيم. او الكلي است و الظاهر از كلكسيوني از بيماريهاي رواني نيز رنج مي‌برد! مشكلي اصلي پرونده در چهار چيز است:
- بي پولي ران و نداشتن وكيلي ماهر
- پرونده سازي پليس و مهارت دادستان
- هئيت منصفه احساسي و غير منصف
- عدم دقت قاضيها
پرونده قتل دبي كارتر بارها و بارها به گونه هاي مختلف و مطابق قانون به دادگاه مي رود و هر بار با بي دقتي از قسمتهاي مختلف آن مي گذرند واين ران است كه بايد در سلولش در انتظار مرگ بنشيند و زندانيان و زندانبانهاي بدتر از زندانيان را تحمل كند.
هر چند در نهايت و در آخرين لحظه فرشتگان نجاتي سر ميرسند تا بيگناهي را از پاي دار نجات بدهند.
هر چند اين كتاب بخاطر نشان دادن ضعف نظام قضائي آمريكا در آن كشور خيلي سروصدا كرده و خواننده پيدا كرد. (البته ممكن است خواننده ها مثل من بر اساس شهرت قبلي نويسنده خريد كرده باشند) اما براي ما در كشوري كه حتي اولين حق «آنها» يعني داشتن وكيل‌ دولتي (حتي اگر بيكفايت باشد) را نداريم، زياد جالب نيست. در كشور ما كه قاضي يك تنه كار دادستان، هئيت منصفه و قضاوت را انجام مي‌دهد، براي كشتن يك نفر يك اشتباه كافي است و نياز به اشتباه ده ، بيست نفر آدم نيست!
هر چند در آخر داستان قهرمانان آن با گرفتن يك پول چاق و چله كمي از دنيا لذت مي‌برند، اما حقيقتاً خواندن اين كتاب لذتي براي من نداشت و اگر جان گريشام به همين رويه بخواهد ادامه بدهد، احتمالاً بايد دورش يك خط قرمز بكشم! من كه به شخص شرمنده آن دوستي شدم كه نسخه دوم كتاب را بهش هديه كرده بودم!

ترجمه كتاب، همانطور كه از مترجمي مثل خانم «فريده مهدوي دامغاني» مي‌شد انتظار داشت، ترجمه خوبي است. اما ايكاش عنوان كتاب را به جاي «مرد معصوم»، «مرد بيگناه» ترجمه مي‌كردند. چون قهرمان داستان آنطور كه از كلمه معصوم انتظار داريم بيگناه نيست. اما در آن پرونده خاص «بيگناه» محسوب مي شود. و واژه بيگناه در محاكم قضائي جا افتاده تر است تا معصوم!

يكي از نكات جنجالهاي كه پس از چاپ اين كتاب روي داد، شكايت دادستان وپليسهاي خلاف كار داستان از نويسنده بود. آنها سعي كردند از ترس رسوائي جان گريشام را هم مثل «ران» محكوم كنند، كه در نهايت دادگاه به نفع جان گريشام راي صادر كرد!

نتيجه گيري اخلاقي اين داستان اين است كه نظام حقوقي در هيچ كجاي دنياي بي خطا نيست چه جهان اول و چه جهان سوم! فقط دعا كنيد كه گرفتار آن نشويد! و اي كاش به جاي اين همه سر و صدا و آشوب و لشكر كشي براي يك مسئله سياسي، مردم ما بيشتر براي بهبود نظام قضائي خود تلاش مي‌كردند تا نظام دولتي. چون در اين صورت اگر نظام دولتي خطائي مي كرد، مي‌توانستند شكايتش را به دادگاه ببرند!

اگر از طرفداران داستانهاي عامه پسند جان گريشام، و ماجراهاي وكيلهاي ماجراجو با موكلان ناجور هستيد، اين كتاب به درد شما نمي‌خورد. اما اگر به رشته حقوق علاقه مند هستيد يا مشغول كار در اين رشته هستيد، اگر به حقوق بشر در آمريكا و بخصوص زندانهاي آمريكا علاقه مند هستيد، اگر ممكن است روزي گذر شما به آمريكا بخورد و مي‌خواهيد از نظام قضائي آنجا اطلاعاتي داشته باشيد و اگر كلكسيونر آثار جان گريشام هستيد، اختيار با خودتان است كه اين كتاب را بخريد يا نه!

شاد و كتاب خوان باشيد.
كرم كتاب

پ.ن: حالا فكر كنيد در حالي كه من بدبخت روز به روز در انتظار اخطاريه ها و احضاريه‌هاي دادگاه هستم. يك چنين كتابي را بخوانم. خودتان قضاوت كنيد كه چه تعطيلات شد براي من. خدا امسال را بخير بگذراند.

لينكهاي مرتبط:
"مرد معصوم" جان گریشام فارسی شد
گفت‌وگوی تایمز با «جان گریشام»
کتاب جنجالی جان گریشام به فارسی ترجمه شد





نام كتاب:مرد معصوم
نام اصلي:The Innocent Man
نويسنده:جان گريشام John Ray Grisham
مترجم:فريده مهدوي دامغاني
ناشر:كتابسراي نيك
نوبت چاپ :اول 1388
تعداد صفحه:680 صفحه
شمارگان:2000 نسخه
قيمت:100،000 ريال
شابك :978-964-2953-11-0

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

کتاب ‌سوزان

اين هم شعر قشنگی بود از برتولت برشت با ترجمه ناصر غياثی که در اينجا می توانید بخوانید. من که حیف آمد در اينجا نگذارم.

هنگام که رژيم فرمان داد کتاب‌هاي مضر را
در انظار عمومي بسوزانند
و همه جا ورزاها را واداشتند گاري گاري کتاب
به تل هيزم بکشانند
شاعري فراري
يکي از به‌ترين ِ شاعران
سياهه‌ي کتاب‌هاي سوخته در دست
وحشت‌زده
دريافت کتاب‌هاي او از قلم افتاده
سراپا خشم به سوي ميزتحرير شتافت
و نامه‌اي به قدرت‌مداران نوشت:
مرا بسوزانيد!
با قلمي سوزان نوشت:
مرا بسوزانيد!
بر من اين ظلم روا مداريد!
تنهايم مگذاريد!
مگر در کتاب‌هايم هماره از حقيقت نگفته‌ام؟
و اکنون چنان چون دروغ‌گويي با من رفتار مي‌کنيد
امر مي‌کنم به شماها
مرا بسوزانيد!

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

گزارش کتاب «آخرين ساکنان سياره سانسار»



«نیلوفر درخشان به تنهایی در برابر شش زن وحشی به دفاع پرداخت. پس از چند دقیقه زنان وحشی روش مبارزه خود را عوض کردند و آنان هم به جای اینکه جیغ بکشند و او را از اطراف محاصره کنند، به حرکات سریع ورزشی پرداختند. یکی از آنان در هوا سه معلق زد و خود را به نزدیک نیلوفر درخشان رسانید و با پای خود که با چکمه ای از پوست یکی از حیوانات سیاره آتامازونس پوشیده شده بود، چنان لگدی به شکم نیلوفر درخشان نواخت که از شدت درد، شمشیر از دست نیلوفر افتاد و او دست به شکم گذارد و خم شد. ...»
اگر فکر می کنید با خواندن چنین پشت جلدی حاضر می شوم، کتاب را بخرم، سخت در اشتباهید. در واقع چند بار که به کتاب فروشی ها رفته بودم این کتاب را دیده بودم و هر بار با خواندن پشت جلد و یا حتی دیدن عکسها و یا بخشی از کتاب از خریدش منصرف شدم. نه نام نویسنده و نه نام مترجمها برایم آشنا نبود. حتی ناشر هم با آن اسم پر هیجانش برایم آشنا نبود اما به نظر می رسید کتاب خریداری غیر از من داشته باشد بنابراین به هر حیله ای متوصل می شد که بتواند مرا فریب بدهد و بالاخره من به قلاب افتادم. در واقع طعمه قلاب روی جلد بود، اما نه نویسنده بود و نه مترجم و نه طرح روی جلد بلکه عنوان کوچکی بود که نوشته بود:«زیر نظر خسرو معتصد»
خسرو معتصد تا چند سال پیش برای خیلی از ما آدم ناشناسی بود. شاید چند نفری از تاریخی خوانها و دانشجوهای تاریخ او را می شناختند. اما حالا با توجه به برنامه تلویزیونیش و نقدهای منصفانه و غیر منصفانه ای که ازش می شود به اندازه کافی معروف شده است.
وقتی اسم او را پایین کتاب دیدم، برای یک لحظه چندتا سیم توی مغزم اتصالی کرد و پیش خودم گفتم: «نکنه این کتاب شبیه داستان من باشد!» از شما چه پنهان که چند وقتی است دارم توی سر و کله خودم می زنم که یک داستان فضائی/تاریخی بنویسم. یعنی یک داستانی که در مورد مسافرت بین سیارات است، اما در اصل یکجور سفر در تاریخ تمدن است. بنابراین دیدن نام یک مورخ روی جلد یک کتاب فضایی خیلی برایم حساس بود! کتاب را فوری خریدم و در اولویت خواندن قرار دادم.
سرم کلاه رفت! کتاب تاریخی و در خور یک مورخ بود اما از یک نوع دیگر! وقتی کتاب را می خواندم به نظرم خیلی بجگانه آمد. توصیفات خیلی ساده و ابتدایی و بعضاً نشدنی بود! هر چند موضوعاتی در آن گنجانده شده بود که می توانست ترکیب جالبی داشته باشد. مثل کنترل مغر حیوانات توسط فرستنده ها (حیوان-رباتها)، ترکیب ژنتیکی انسانها و حیوانات (حیوان-انسانها)، رباتها و حیوانات غول پیکر، اسلحه های لیزری، انتقال جسم، آلودگیهای زیست محیطی، جنگهای بیولوژیکی، جهشهای ژنتیکی، حیوانات منقرض شده، مسافرت در زمان و ده ها ایده دیگر.
اما همه اینها یکجوری بچگانه تعریف شده بود. مثل اینکه یک بچه داشت داستان سرائی می کرد. دیگه تقریباً وسطهای داستان بود که خسته شدم و به این امید که ببینم نویسنده کتاب بچه چند ساله بوده است، به شناسنامه کتاب رجوع کردم و آنوقت جا خوردم. جلوی اسم نویسنده نوشته بود: «هال اوستین، 1882؟ - 1933». فهمیدم که این کتاب یک کتاب تاریخی بود! زمانی نوشته شده بود که هنوز ترانزیستورها اختراع نشده بودند، DNA کشف نشده بود، انرژی هسته ای ناشناخته بود، فرستنده های و گیرنده ها اندازه یک کمد بودند و دنیا هنوز جنگ ستارگان را به خود ندیده بود!
با این وجود طرز روایت این داستان هم در نوع خودش خیلی جالب است. شبیه روایتهای تو در توی خودمان است. داستان با فرود یک سفینه فضایی در فرانسه شروع می شود و بعد به روایتی تو در توی از زبان چند کاشف اهرام مصر تبدیل می شود که بالاخره به داستان برخورد یکی از آنها با یک موجود فضائی می پردازد که در واقع امپراتور سیاره سانسار بوده است که در فضا دست به ماجرا جوئی زده است و به وسیله ای سفینه ای خودش را به یک ستاره دنبالدار رسانده است و از آنجا به همراه یک دانشمند و دخترش بین چند سیاره مسافرت کرده است و ....
ماجراها خیلی پشت سر هم پیش می آید از دست یک ملکه قدرت طلب فرار می کنند و گیر یک ژنرال جنگ طلب می افتدند و یا به سیاراتی می رود که درگیر جنگ این دو هستند!
هر جور حساب می کردم، نویسنده باید در آن دوران خلاقیت زیاد داشته باشد که این همه چیز را پیشبینی کرده باشد. من تا بحال کتابی از هال اوستین نخوانده بودم و با وجود این خلاقیت بعید می دانم که دوباره از او کتابی بخوانم. یک جوری کتابش تاریخ مصرف گذشته بود. برخلاف کتابهای ژول ورن که هر چند امروز علمی/تخیلی محسوب نمی شود، اما هنوز هم جالب و خواندنی است، کتاب هال اوستین دیگر زیاد چنگی به دل نمی زند. اما احتمالاً در زمان خودش انقلابی بوده است و فکر می کنم روی نویسنده های نوجوان آن زمان مثل آیزاک آسیموف و آرتور سی.کلارک تاثیر فراوانی داشته است. حتی شاید اسم کامپیوتر «هال» در کتاب مشهور « ادیسه فضائی»، اثر آرتور سی.کلارک از اسم این نویسنده گرفته شده است، هر چند برخی می گویند رمزی از ای.بی.ام. بوده است!
اما فکر می کنم این کتاب حتماً به يک ویرایش مجدد نیاز دار. ترجمه ها زیاد مناسب نیست. بعضی وقتها سیاره، ستاره ترجمه می شود و بعضی وقتها سفینه سیاره! اگر عکسها را که پشت سر هم در وسط یا آخر کتاب آمده، در جای مناسب در کتاب به صورت تک تک آورده می شود، مسلماً می توانست از خستگی خواندن کتاب بکاهد. همچنین سی صفحه اول کتاب به چند مقاله از نشنال جئوگرافیک پرداخته است که تاریخ مصرفی برخی از آنها نیز گذشته است. اما شاید اگر آنها را بعنوان مرجع در آخر کتاب می آوردند و در جای مناسب به آنها ارجاع می دادند بهتر بود. مسلماً یک طرح روی جلد جدید هم نیاز هست. فکر می کنم با یک ویرایش جدید می توان این کتاب را خواندنی تر کرد.
شاید نتوانم خواندن این کتاب را به همه کس توصیه کنم، اما فکر می کنم دوستداران علمی/تخیلی باید حتماً این کتاب را بعنوان بخشی از تاریخچه این ژانر مطالعه کنند. از روی تصاویر کتاب، به نظر می رسد این کتاب قبلاً موضوع فیلم یا سریالی هم بوده است.
شاد و کتاب خوان باشید.
كرم كتاب

پ.ن: من هر چی در مورد هال استین یا اسم کتاب به زبان انگلیسی جستجو کردم چیزی پیدا نکردم! خیلی عجیب است یعنی این فسیل علمی/تخیلی در دنیای دیجیتال وارد نشده است؟ یا شايد چنین کتاب و نویسنده ای اصلاً وجود ندارند؟


نام کتاب: آخرین ساکنار سیاره سانسار
نام اصلی:
نويسنده: اوستن هال و شماره هایی از ماهنامه نشنال جئوگرافیک
مترجم: میترا معتضد، ماندانا معتضد
ناشر: انتشارات دور دنیا
نوبت چاپ: اول 1387
تعداد صفحه: 591 صفحه
شمارگان: 4400 نسخه
قیمت: 24,000 ريال
شابک:

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

سو استفاده سياسی/کتابی!

کم پیش می آيد که آدم دسترسی به سیاستمداران داشته باشد، اما بالاخره من یکی از آنلاین ترینهایش را گیر آوردم! منظورم جناب آقای محمدعلی ابطحی است! و از ايشان درخواست کردم که در مورد کتابخوانی بخصوص در ايام زندان بگوید. هر چند ايشان زياد دلخوشی از اين ايام ندارد و بيشتر دوست دارد اين دوران را از حافظه اش پاک کند! اما همينکه گريزی به کتاب زدند غنیمت است، فکر کنم به زودی جهان رمان یک رمان خوان قهار ديگر را هم تحويل بگيرد. سری به وبلاگ ايشان بزنيد و از مطلبشان در مورد کتاب «سرزمین گوجه های سبز» بيشتر بدانيد.
برای ايشان آرزوی سلامت و شادی فراوان می کنم و پيشنهاد می کنم برای استفاده آيندگان خاطرات خود را هم بنويسند.

شاد و کتاب خوان باشید
کرم کتاب

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

دو عکس دوست داشتنی



دو عکسی که می بینید، شامل سه مشخصه دوست داشتنی برای من است. طبیعت، کتاب و تنهایی.

شاد و کتاب خوان باشید
کرم کتاب

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

ترميم و صحافی کتاب

هر کسی که کتابخانه هر چند کوچک داشته باشد، بالاخره بعد از مدتی نیاز به صحافی کتابهایش را حس می کند، حسين جاويد به طور خلاصه در سايت «خانه کتاب اشا» به اين موضوع پرداخت است که می توانيد اصل مطلب را در اينجا مطالعه کنيد. من هم برای مرور خودم و آيندگان آن را اينجا کپی می کنم!

هرکس که کتاب‌خانه‌ای، ولو کوچک، در منزل دارد با مشکل کَنده شدن تمام یا قسمتی از جلد یا صفحاتی از کتاب مواجه شده است. این اتفاق بر اثر بازشدن چسبی که در صحافی کتاب‌ها به کار رفته رخ می‌دهد.

اغلب، می‌بینم که دوستانم این کتاب‌ها را هم‌آن‌گونه رها می‌کنند. این کار هم باعث از بین رفتن کتاب‌ می‌شود و هم مطالعه یا بازخوانی آن را دُشوار می‌کند.

1- صحافی کردن این کتاب‌ها بسیار ساده است. کافی‌ست مقداری چسب صحافی و یک چاقو یا خلال‌دندان داشته باشید. یک ظرف کوچک دردار، مثل شیشه‌ی مربا، بردارید و به یک صحافی مراجعه کنید. مغازه‌های صحافی در اطراف میدان انقلاب فراوان‌اند. از این مغازه‌ها چسب صحافی بخرید. یک ظرف کوچک چسب صحافی حداکثر دو هزار تومان قیمت دارد و البته این مقدار برای صحافی بیش از صد کتاب بس است. ویژه‌گی مهم چسب صحافی این است که مدتی پس از استفاده بی‌رنگ می‌شود و به زیبایی کتاب لطمه نمی‌زند.

2- بیایید با هم یک کتاب را صحافی کنیم تا اگر این‌کار را بلد نیستید، بیاموزید. کتابی که در زیر می‌بینید چاپ اول «کلیله و دمنه» به تصحیح استاد فرزانه زنده‌نام «مجتبا مینوی» است. این کتاب را انتشارات دانش‌گاه تهران در سال ۱۳۴۳ منتشر کرده است. من در زمانی که دانش‌جوی ادبیات فارسی بودم برای پاس کردن درس «کلیله و دمنه» مدام با این کتاب کلنجار می‌رفتم و نتیجتاً بلایی که می‌بینید به سرش آمده.

3- نوک چاقو یا خلال دندان را به چسب آغشته کنید و به قسمت‌هایی که چسب آن‌ها وارفته یا جدا شده‌ بمالید. برای این‌کار باید دقت و ظرافت داشته باشید. هرچه‌قدر بیش‌تر حوصله به خرج دهید نتیجه‌ی کار مطلوب‌تر است. کمی هم تجربه لازم است، که به مرور به دست می‌آورید.

4- در عکس زیر می‌بینید که من ابتدا صفحه‌ی کنده شده و بعد جلد کتاب را چسب زده و روی خود کتاب فیکس کرده‌ام.

5- حالا اگر مدتی کتاب را دست نزنید و بگذارید چسب آن خشک شود، می‌بینید که کتاب‌تان سر و وضعی بسیار به‌تر از سابق پیدا کرده است.