۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

گزارش کتاب - اولین گام در دنیای برنامه نویسی با PYTHON


عنوان كتاب: اولين گام در دنيای برنامه نویسی با Python
عنوان انگليسى: The First Step in the World of Programming with Python
نويسنده: مهندس احمد مصلی نژاد
ناشر: انتشارات ناقوس
نوبت چاپ: اول 1382
تعداد صفحه: 400 صفحه
شمارگان: 2000 نسخه
قيمت: 30,000 ريال
شابك: 9-069-377-964

هيچ موقع يادم نمی رود آن بعد از ظهر خواب آلود روزهای گرم اول مهر را که من در کلاس اول راهنمائی نشسته بودم و مشتاقانه منتظر بودم تا معلم درس انگلیسی وارد شود و یک زبان جديد و عجیب را به ما یاد بدهد. معلم وارد شد. اما نه آن گونه که من انتظار داشتم. با خشم و قدم های بلند. پيرمردی بود با قدی بلند و هیکلی بسیار درشت و شکمی برآمده. همانطور که از در وارد می شد با خشم کلماتی را به ما گفت که تا آن روز نشنیده بودیم!
Good Morning
Good Morning
How are you?
Thank you. I'm Fine (یا یک چیزی شبیه این!!!)
معلم همانطور که اينها را از حفظ می خواند تا آخر کلاس رفت و برگشت و در کلاس را با شدت بست و بعد دوباره شروع کرد به بلغور کردن همین کلمات! جملات را چنان با لحن یکنواختی تکرار می کرد که اصلاً شما نمی فهمیدید این یک مکالمه دو نفره است و در واقع رو خوانی درس اول کتاب است! روش عجیبی بود که حسابی توی ذوق من زد!
ساعت دوم شروع کرد به نوشتن حروف الفبا از A تا Z روی تخته و بعد کلی انگلیسی بلغور کرد که هیچ کدام از ما چیزی نفهمیدیم. آخر سر یک دفترچه برداشت با ترکیب انگلیسی و زبان اشاره حالیمان کرد که باید از روی حروف الفبا دو صفحه بنویسیم! من از روش خشن درس دادنش دلگیر بودم و از اینکه چیزی نمی فهمیدم ناراحت. اما همین که فهمیدیم باید چه کار کنم بر سر ذوق آمدم و شروع کردم به رسم حروف عجیب و غریبی روی تخته در دفترچه نو و دو خطه زبان انگلیسی! از آنجا که آن روزها هنوز کمی شوق اول بودن هنوز در من زنده بود، با حداکثر ذوق و بیشترین شوق الفبا را رونویسی کردم و بردم پیش معلممان که پشت میزش نشسته بود و پاهایش را انداخته بود روی میز و صندلی را به عقب تکیه داده بود و در آستانه چرت زدن بود! با رسیدن من معلم مجبور شد پایش را از روی میز بردارد و صندلی هم زیر وزن سنگین او، صاف شد و پایه جلوی آن که در هوا بود با صدا به زمین خورد! ومن را از جا پراند. دفترچه را از دست من گرفت و سرسری نگاهی به آن انداخت. اما من که از اضطراب داشتم می مردم، به عادت قدیمی شروع به گاز گرفتن ته خودکارم کرده بودم! که ناگهان معلممان دستش را به سمت جیبش برد و آن را گشت و وقتی ناامید شد چیزی به انگلیسی گفت و اشاره کرد که من از مفهومش اینطور برداشت کردم که قلم می خواهد. با عجله خودکارم را به او دادم و او گرفت! و ناگهان اوضاع درهم و برهم شد! چون خودکار من به گوشه کلاس پرت شد و من چنان پس گردنی خوردم که سرم به میز خورد و معلم که تا آن لحظه حتی اسمش را به ما به زبان انگلیسی گفته بود! شروع کرد به بد و بیراه گفتن به زبان شیرین فارسی! و اين شروعی بود بر پایان یادگیری زبان انگلیسی من! اين معلم دو ماه بعد بازنشسته شد و معلمی بسیار جوانتر و خوش اخلاقتر به نام آقای دوامی برایمان آمد. او یکی از فعالترین معلم های دور راهنمائی ما بود. و بسیار دلسوزانه به تک تک بچه ها توجه می کرد. حتی این او بود که برای اولین بار متوجه نزدیکبین بودن چشم های من شد و به خانواده پیغام فرستاد که این بچه را به یک دکتر چشم نشان بدهید و وقتی خانواده اندکی کاهلی کردند، تهدید کرد که اگر خودتان نمی برید من ببرمش که این تهدید مثمر ثمر واقع شد و اين شد که از آن روز تا بحال من چهارچشمی شدم! اما همه تلاش اين بنده خدا در طی سه سال دوره ی راهنمائی و همچنین معلم های دیگر در چهار سال دوره ی دبیرستان و اساتید دانشگاه در شش واحد درس زبانی که در دانشگاه گذراندم و یکی دو ترمی که در آکادمی گذراندم و حتی گرفتن معلم های خصوصی طاق و جفت و زندگی کوتاه مدت در خارج کشور، هیچ کدام نتوانست زبان انگلیسی من را خوب کند و یا حداقل اعتماد به نفس «زبان دانستن»، را در من زنده کند. به محض گفتن اولین کلمه به زبان انگلیسی به طور ناخودآگاه به ياد آن پس گردنی می افتم و خودم را عقب می کشم!
مدتهاست که آن معلم بنده خدا را بخشیده ام! چه توقعی می توان از یک انسان داشت. اگر من را هم در آستانه بازنشستگی و بعد از 35 سال به اجبار برسرکلاس بفرستند و بچه ای خودکار آغشته به آب دهان خود را به من بدهد! نه تنها یک پس گردنی به او می زنم بلکه با یک لگد او را از کلاس هم بیرون می کنم. البته آن موقع توقع من برای یادگیری یک زبان این بود که اول الفبا را باید یادبیگیریم، بعد کلمات و بعد در آخر سر جملات را! و چیزی از listening و Reading و Writing نمی دانستم و کسی هم نبود که برایم توضیح بدهد . در خانه نیز کسی نبود که کمکم کند و با برخورد معلم اشتیاق اولیه را هم از دست دادم هر چند امروزه در آرزوی دانستن زبان انگلیسی هستم، اما دیگر فرصت کلاس رفتن و تمرین کردن را ندارم.
عقده زبان نداستن همیشه من را دنبال می کرد و می کند. اگر کسی جرات نگاه کردن به کارنامه من را داشته باشد می بیند که در هفت سال تحصیل راهنمائی و دبیرستان تنها سال سوم راهنمائی بود که من یک ضرب قبول شدم و اگرنه هر سال تجدیدی زبان را داشتم و در کنارش آنقدر نمره 10 از این درس آورده ام که ناپلئون را هم رو سفید کردم! اما بالاخره در دانشگاه توانستم به گونه دیگری انتقام بگیریم! حقیقتش وقتی دیدم که در یادگیری زبانهای طبیعی استعداد ندارم، سراغ زبانهای مصنوعی رفتم و یکی یکی شاخ غولها را شکاندم! بله منظورم زبانهای برنامه نویسی است. از پاسکال و سی و بیسیک گرفته تا زبانهای خاص مثل LISP و Prolog و AutoLisp و از زبانهای دانشگاهی مثل Ada و Modula (که حتی هیچ وقت نتواستم کدی از آنها کامپایل کنم) تا زبانهای سطح پایین مثل زبان ماشین و Assembly ، از زبانهای شئی گرا مثل سی++ و جاوا و Object Pascal گرفته تا زبانهای از نسل ویندوز مثل ویژوال بیسیک و دلفی و سی شارپ و از زبانهای باستانی مثل فورترن و کوبول تا زبانهای تازه از راه رسیده ای مثل Perl و PHP و از انواع و اقسام زبانهای پایگاه داده مثل FoxPro و dBase تا زبانهای مورد نياز محیطهای وب مثل HTML و XML و جاوا اسکریپت، خلاصه سراغ هر چیزی بگویید رفتم و یادگرفتم و برنامه نوشتم و حرفه ای شدم! تا عقده زبان ندانستم را
بپوشانم!
همه این مقدمه بلند را گفتم تا درک کنید چرا وقتی اسم یک زبان برنامه نویسی جدید به اسم Python را شنیدم، یک چیزی توی مغزم دونگی صدا کرد و صدا کرد و صدا کرد تا اینکه مجبور شدم بروم یک کتاب درباره این زبان بخرم و در این بی وقتی مدتها اين کتاب خاک خورد تا اینکه به سراغش رفتم و یک ماهی وقت گذاشتم و هر روز صبح در فاصله ده دقیقه ای که سرور و کامپیوتر خودم بالا می آمدند آن را خواندم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که عجب معجونی است!
درواقع پایتون ماری بزرگی است که هر چی زبان بوده بلعیده و از هر کدام تکه ای گرفته است و معمولاً تکه های غیر قابل هضم آنها را! چیزهای مثل بازنویسی اپراتورها از سی++ و انواع داده از نوع لیست از جاوا، تغییر نوع متغییر در زمان اجرا و عدم نياز به پیش تعریف آن از بیسیک و پیش رفتگی بعنوان محدوده کد از زبانهای باستانی و ... خلاصه بگویم چیز عجیبی است. اما یک حسن بزرگ دارد و آن ابزار مفسر آن است که در برداشتن اولين گام های برنامه نویسی و یادگیری برای نو آموزان بسیار کارآمد است و می تواند آن فاصله بین نوشتن کد، کامپایل و احیانا لینک کردن را به فاصله یک کلید Enter برساند.
در نگاه دوم، با توجه به قدرتمند بودن زبان، شئی گرائی و امکان بازنویسی اپراتورها و حذف آرایه و استفاده متنوع از لیستهای مختلف زبانی قوئی برای نوشتن برنامه ها به نظر می رسد ولی وجود چندتا مشکل کوچک مثل :
  • عدم نیاز به معرفی متغییرها
  • تغییر نوع متغییرها در زمان اجرا
  • پیش رفتگی بعنوان محدود کننده کدها (به جای Begin و End در پاسکال و یا {} در سی و جاوا)
  • ارجاع به مقدار به جای اسم برای متغیرهای ثابت!
باعث می شود که این زبان برای کارهای بزرگ و پیچیده و همچنین با برنامه نویسی تیمی زیاد هم خوانی نداشته باشد. هر چند امروزه ابزارهای خوبی برای برنامه نویسی با این زبان Open Source به باز آمده است، اما با این وجود این ابزارهای خیلی مانده است تا جای ابزارهای قدرتمندی مثل Visual Studio و یا Delphi Studio و یا JBuilder را پر کنند.
با اين وجود فکر کنم این زبان برای برنامه نویسی تحت وب که بیشتر به برنامه های پردازش رشته و کوچک یک صفحه ای محدود می شود و همچنین برنامه نویسی موبایل مناسب باشد.
و اما در مورد کتاب. کتاب هر چند برای شروع برنامه نویسی به زبان پایتون بد نیست. اما نویسنده کتاب به خوبی نشان داده است که یک نویسنده برنامه نویس حرفه ای نیست و خودش حالا حالا ها باید کار کند تا برنامه نویس بشود! و نکات بدآموز زیادی برای تازه کاران به یادگار گذاشته است. مثلا تعریف تابع ضرب به اسم ALI که در زیر آورده ام از نمونه های بی پایانی است که می توانید در مثالهای کتابها بفراوانی ببینید. هر برنامه نویس اندکی حرفه ای می داند که تعریف اسم متغییرها و توابع بر اساس کارکردشان حداقل کاری است که در هنگام کد نویسی باید رعایت کرد، هر چند تاثیری در اجرای برنامه نداشته باشد. در هر صورت همین که جرات نوشتن این کتاب را داشته است خیلی مهم است و برایش آرزوی موفقیت بیشتر را می کنم.

اما برای آشنائی با این زبان یک نمونه برایتان از کتاب می آورم. برنامه زیر کار رسم جدول ضرب را انجام می دهد. ابتدا تابعی نوشته شده است که یک عدد می گیرد و حاصل ضربهای از 1 تا 9 آن را چاپ می کند و بعد با استفاده از این تابع در برنامه اصلی جدول ضرب را چاپ کرده است.

*****

def ali(n):
i=1
while i > 10:
print n*i,
i=i+1
print
k=1
while k > 10:
ali(k)
k=k+1

*****
در هر صورت پایتون یک زبان برنامه نویسی همه کاره است. از برنامه وب گرفته تا نرم افزارهای کاربردی و حتی برنامه های مخصوص موبایل. در نهایت هر چند پایتون شاید بتواند در آموزش برنامه نویسی که هدف تهیه این زبان بوده است موفق باشد، اما به نظر من کار کردن با زبانهای مثل جاوا و یا سی.شارپ مناسبتر و همه منظوره تر است.

برای آشنائی بیشتر با این زبان سایت اصلی زبان یعنی http://www.python.org/ پیشنهاد می شود. که از همانجا می توانید ابزارهای مناسب و مفسر آن به همراه راهنمای کامل توابع و راهنمای آموزشی را دریافت کنید.
آدرس سایتی که نویسنده بر روی جلد کتاب زده است یعنی سایت www.pythonpars.com مدتها است که بسته شده است و این احتمالاً نشان میدهد که این زبان حداقل در ایران مورد استقبال قرار نگرفته است! هر چند با کمی جستجو در گوشه و کنار انجمنهای درباره آن پیدا می کنید مثل http://www.pylearn.com/fa/forum/ و یا http://forum.p30world.com که اولی به طور اختصاصی در مورد این زبان است و در دومی هم بارها به این زبان پرداخته شده است. البته در هنگام جستجو مواظب باشید که بعضی از فارسی زبانها اسم این زبان را «پیتون» و بعضی «پایتون» تلفظ می کنند.
سایتهای فارسی خوبی مثل http://www.pylearn.com نیز برای آنهائی که مثل من مشکل زبان انگلیسی دارند، وجود دارد.
یک کتاب هم از آدرس http://ce.sharif.edu/~norouzi/projects/python.pdf می توانيد دریافت کنید که در سه سوت و نه صفحه این زبان را به شما آموزش می دهد!
در ضمن اگر علاقه دارید در لينک http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_programming_languages می توانيد لیست زبانهای برنامه نویسی را پیدا کنید که بعضی از کارشناسان تقریب می زنند بیش از 3000 تا از آنها وجود دارد و فهرست کوچکتری به زبان فارسی هم می توانيد در اينجا پیدا کنید.
البته اگر دوست داشته باشید کتاب را تهیه کنید، می توانيد به آدرس فروشگاه الکترونیکی ناشر مراجعه کنید.

شاد و كتاب‌خوان باشيد،
كرم كتاب

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

تنهايى ابدى سطرها

از روزنامه ايران زياد خوشم نمي آيد، اما چه کنم که تنها روزنامه رايگاني است که وارد خانه ما مي شود! اما روز دوشنبه در صفحه آخر خود مطلبي به قلم «يزدان سلحشور» زده بود که حيفم آمد شما نخوانيد.

*****
تنهايى ابدى سطرها
زمانى بود كه همه كتاب مى خواندند. شاعرها كتاب مى خواندند. نويسنده ها كتاب مى خواندند. بچه ها كتاب مى خواندند. زنان خانه دار كتاب مى خواندند. دكترها كتاب مى خواندند. پرستارها كتاب مى خواندند. رانندگان تاكسى كتاب مى خواندند. رانندگان اتوبوس كتاب مى خواندند. عزادارها كتاب مى خواندند. قبركن ها كتاب مى خواندند. دست هر كس، بالاخره كتابى بود؛ هر كس به فراخور و علايق خودش.
يادم هست توى محله مان يك پسرى بود كه چاقوكش بود؛ اين روزها مى گويند اشرار؛ آن روزها مى گفتند شر محله؛ هر روز با يك نفر درگير مى شد و روى صورت و گردنش، پر از جاى زخم بود؛ حتى توى صف نانوايى هم شر به راه مى انداخت و كار دست خودش و ديگران مى داد. يك روز ديدم از ته آن خيابانى كه به محله ختم مى شد سلانه ـ سلانه دارد مى آيد. يادم هست زمستان بود و برف دانه ـ دانه مى آمد پائين و موهايش را سفيد كرده بود؛ نه كت تن اش بود نه كاپشن؛ يك پيراهن نازك تن اش بود و زير بغلش يك حجم گنده روزنامه پيچ شده بود. نزديكم كه رسيد، گفت: «يك چيز مشت پيدا كرده ام كه رودست ندارد.» و گفت: «محشر است. باور كن محشر است.» و زير برف، روزنامه را باز كرد. دو جلد كتاب بود كه اولى، جلد دوم دومى بود؛ و دو جلد، جلدهاى يك كتاب معروف بودند كه خيلى با برف نسبت داشتند؛ زير بغل شر محله مان نسخه اى از «جنگ و صلح» تولستوى بود؛ و آن موقع اوايل دهه شصت بود؛ و همه، كتاب مى خواندند؛ شاعرها، نويسنده ها، شرها...
و حالا كه مى روم در نشست هاى شعر، نشست هاى داستان، طرف مى آيد خيلى شسته رفته - و البته سنى هم ندارد شايد 22ـ23 ساله باشد - و تعيين تكليف مى كند براى ادبيات جهان؛ و براى ادبيات ايران؛ و هيچ نخوانده يا هيچ نمى خواند. نه بيهقى مى شناسد نه ناصرخسرو نه تذكره الاوليا خوانده نه اسرارالتوحيد نه تفسير سوره يوسف مى داند چيست نه كشف الاسرار را حتى ورقى زده. سمك عيار، حتى به گوش اش نخورده و سهروردى برايش، نام خيابانى است نرسيده به سيدخندان؛ و به گمانش، غزليات شمس تبريزى متعلق به يك آدمى است به نام شمس تبريزى و اگر از گلستان شيخ اجل، برده ورقى، شب امتحان بوده و نه فهميده نه ديده آن گلستان را در آن چند سطر كتاب درسى.
مى پرسم: «چخوف خوانده اى» مى گويد: «بله! يك داستان خوانده ام در مجموعه اى بود كه حالا اسمش يادم نيست و اسم داستان «چخوف» بود.» مى پرسم: «مى دانى كارور كى بود؟» اسمش را نشنيده اما داستان «چخوف»اش را خوانده و البته چيز قابل توجهى نبود. رفقاى خودم بهتر از اينها را مى نويسند.اين چيزها توى سبك كارى من نيست.»
نه فاكنر خوانده اند؛ نه همينگوى. نه ماركز خوانده اند نه گراهام گرين؛ عوض اش سه تا مقاله خوانده اند درباره آخرين كار «پل استر» و البته خود كار را هم نخوانده اند!
و حالا مى گويند سبك جديد دارند در نوشتن؛ و مى گويند قديمى ها حرفى براى گفتن ندارند و فكر مى كنند استاندال، نام يكى از اسطوره هاى يونان باستان است: «شايد همانى باشد كه همراه «جيسون» دنبال «پوست زرين» رفت. فيلم اش را ديده ام» و فيلمى را كه ديده، نسخه ابلهانه و ديجيتالى آن داستان است نه نسخه كلاسيك به يادماندنى آن.
چرا كسى كتاب نمى خواند روزگارى بود كه زنان خانه دار لااقل كتاب هاى آشپزى را مى خواندند و شوهرها مى توانستند، روزى يك وعده غذاى قابل تحمل بخورند. روزگارى بود كه شوهرها - شوهرهاى طبقه متوسط - چند تا كتاب روانشناسى زير بغل شان بود تا بهتر بتوانند حرف بچه ها و زنشان را بفهمند و اين قدر، اعصاب اهل خانواده را سر هيچ و پوچ به هم نريزند. روزگارى بود كه هر كس مشكلى داشت مشكل اش را با كتابى حل مى كرد اما اين روزها... كتاب ها تنهايند؛ و ما تنهاييم. آدم ها بايد فكرى براى اين تنهايى ابدى شان بكنند؛ اگرنه... فكر مى كنيد مردن چه شكلى است !
يزدان سلحشور
*****
اما چرا از روزنامه ايران خوشم نمي آيد؟ روزنامه اي که زماني گل سرسبد روزنامه هاي ايران بود. دليلش اين است که کادر جدید تحریریه آن واقعاً آدم را احمق فرض مي کنند بعنوان مثال در همان روز در ستون «ديگه چه خبر؟» مطلب زير را آورده بود:

كشف سلاح هاى امريكايى از اشرار سيستان و بلوچستان
خبر رسيده كه سردار قاسم رضايى فرمانده مرزبانى نيروى انتظامى كشورمان خبر داده: يك گروه مسلح اشرار كه از آن سوى مرز براى خرابكارى و ترور وارد ايران شده بود ديشب در منطقه عمومى سراوان استان سيستان و بلوچستان دستگير شدند.رضايى افزود: از اين گروه سه نفره دو قبضه سلاح گرينوف، يك قبضه ام.يك ساخت امريكا، يك قبضه آرپى جى هفت، چهار قبضه كلاشينكف و مقادير زيادى مهمات به همراه يك دستگاه خودرو كشف و ضبط شد. وى اظهار داشته: با توجه به كشف سلاح امريكايى از اين افراد احتمال وابستگى آنان به سازمانهاى جاسوسى بيگانه مى رود لذا موضوع در حال پيگيرى است.
*****
خوب هر بچه اي که دو تا جلسه بسيج رفته باشه و يا درس آموزش نظامي را پاس کرده باشد مي داند که گرينوف، آر پي جي 7 و کلاشينکف هر سه سلاحهاي روسي و يا حداقل ساخت بلوک شرق هستند! و ام يک هم يک اسلحه عهد دقيانوس است که در عصر حاضر بيشتر بعنوان تفنگ شکاري ازش استفاده مي شود تا نظامي. اين تفنگ از سال 1936 تا سال 1966 توليد مي شده است! يعني الان حداقل 40 ساله که ديگر توليد نمي شود! من فقط به مسئولاني که اين مطلب را مي نويسند مي گويم اگر مي خواهيد بر اساس صلاحديد کشور ما را خر کنيد، بکنيد. اما فقط از حالا خر فرضمان نکنيد!


مي بخشيد بي ادب شدم، يکم زيادي عصباني شده ام.
شما شاد و کتاب خوان باشيد

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

چنگیز آيتماتوف هم به ابدیت پیوست


امسال مثل اینکه سال خوبی برای نویسنده ها نیست. بعد از آرتور و نادر، حالا چنگیز هم رفت! البته من کمی دیر باخبر شدم. اما به قول معروف دیر بهتر از هرگز است. راستی چرا ما هیچ وقت از تولد یک نویسنده با خبر نمی شویم؟ B-(

متن کامل خبر را به همراه زندگی نامه این نویسنده مشهور قرقیز را می توانيد در وبلاگ کتابدوست در لينک زیر مشاهده کنید

درباره بزرگی این نویسنده همین بس که کشور فرهنگستان ترکیه او را کاندید جایزه نوبل ادبیات کرد. یعنی کشوری غیر از کشور خودش. بعداً حتی روسها نیز از روی ناچاری از وی حمایت کردند. چون وی بخش بزرگی از دوران نویسندگیش را زیر سایه شوروی سابق گذرانده بود و حتی پدرش بعنوان یک مخالف سیاسی در کودکی وی کشته شده بوده است.
اما خود من به طور خاص به ادبیات و داستانهای قرقیزها، قزاقها و ترکمنها و به طور کلی هر نوع فرهنگی که با اسب و بیابان و هوای آزاد در ارتباط باشد (حتی کابویهای آمریکایی و عشایر ایرانی) علاقه خاصی دارم. کتاب «رویای ماده گرگ» وی را نیز خوانده ام و شاید اگر فرصت کردم دوباره بخوانم. به شما هم توصیه می کنم که اين کتاب و همچنین کتاب «بدرود گل ساری» را که به فارسی ترجمه شده است، حتماً بخوانید.

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

گزارش کتاب - افسانه های ایتالیائی


كتاب: افسانه های ایتالیائی
نويسنده: ايتالو کالوينو
مترجم: محسن ابراهیم
ناشر: انتشارات نيلا
نوبت چاپ: دوم اردیبهشت 1379
تعداد صفحه: 516 صفحه
شمارگان: 2200 نسخه
قيمت: 30،000 ريال
شابك: 3-00-6900-964

سالها پيش در اواخر جنگ و زمانی که من در حال گذراندن دوره دبیرستان بودم به مراتب بیشتر از امروز فرصت برای کتابخوانی داشتم. کتابخانه دبیرستانمان (ادب اصفهان) به تنهائی کفاف گوی اشتیاق من نبود. بنابراین پول تو جیبیم را پس انداز می کردم و آخر ماه به کتابفروشی هجوم می بردم و تقريبا یک نصف روز را در حالی که حس خوبی داشتم در کتابفروشی ها صرف می کردم و از این قفسه به آن قفسه می پريدم و کتابهای مختلف را ورق می زدم و هر ماه سعی می کردم موضوع متفاوتی را در نظر بگیریم. البته من تنها می توانستم یک و يا حداکثر دو کتاب بخرم. اما اين باعث نمی شد که کتابهای مختلف را ورق نزنم و انتخاب نکنم. بهترين لحظه آن روز لحظه ای بود که وارد اولين کتابفروشی می شدم و بدترين لحظه روز لحظه ای بود که مجبور بودم از بین ده؛ بیست عنوان کتابی که انتخاب کرده بودم، يکی را بخرم! به اين ترتيب بود که کتابهای بسیار متنوع از ادبیات کودکان گرفته تا کتابهای سياسی، از علمی/تخيلی تا تاریخی ها، کلاسیکها و مدرنها و پست مدرنها! ادبیات باستانی و داستانی و خلاصه هر نوع مطلب چاپ شده ای راهی کتابخانه در حال تشکيل من شد.
در يکی از اين يورشها به گنجينه ای بزرگ دست يافتم. کتاب «بارون درخت نشين» اثر «ايتالو کالوينو». کتاب همه جور مورد پسندم بود. طنز فوق العاده آن، روان بودن مطلب، غیر معمول بودن داستانش، حس ماجراجويانه اش، صحنه های عاشقانه اش، صحنه های پر رمز و رازش. در یک کلام کتابی کاملاً متفاوت بود. از همان روزها عاشقش شدم و طی این مدتها بارها و بارها آن را دوباره خوانی کردم. اين اولين برخورد من با «ايتالو کالوينو» بود. با توجه به اينکه بعد از آن هيچ کتابی از اين نویسنده نديدم و خود آن کتاب به حد کافی کامل بود، در ضمير ناخودآگاه من اين نقش بست که «ايتالو کالوينو» هم مثل بسياری از نويسندگان تنها يک شاهکار خلق کرده است و بس! از اين ماجرا مدتها گذشت تا اينکه ناگهان در سال 84/85 در مراجعه به کتابفروشیها با چندين عنوان ترجمه چاپ شده از اين نويسنده روبرو شدم. اوايل کمی ترس داشتم که آيا يک کتاب ديگر از او بگيرم يا اينکه بگذارم لذت بارون درخت نشين همچنان زير دندانم باشد. بالاخره دل به دريا زدم و شروع کردم به خرید کتابهایش و هر کتابش شاهکاری بی نظير بود.
واقعاً ایتالیائی ها باید به خودشان افتخار کنند که چنین نویسنده ای دارند. قدرت تخيل وحشتناکش به همراه طنز زیبا و زیر پوستی نوشته هایش و متن روان آنها، همه و همه باعث شده تا تک تک کتابهایش شاهکاری برای خودشان باشند.
با این وجود در زمان خرید کتاب «افسانه های ایتاليایی» دوباره مکث کردم. چرا ؟ چون اين کتاب در واقع نوشته خود «ايتالو کالوينو» نيست. بلکه مجموعه ای از فکلور و افسانه های مردم محلهای مختلف ايتاليا است که توسط ديگران جمع آوری شده و از ميان آنها تازه «ايتالو کالوينو» 200 تا را انتخاب کرده و از ميان آنها مترجم 100 تا را انتخات کرده و اين وسط رد پای ناشر و اداره نظارت هم که مسلماً به طور پنهانی مشخص است!
به هر حال آخر سر کتاب را خریدم چون از هر چی بگذریم خود من هم يک شيفته ادبیات عامه، افسانه ها و ابرداستانهای آنها هستم. داستانها این مجموع تنوع زیادی دارند، بعضی مذهبی هستند، بعضی پندآموز، بعضی سرگرم کننده و همه با هم! تشابه این ادبیات داستانی و پراکندگی آنها نه تنها در ايتاليا، بلکه در کل جهان خيلی جالب است و تازه می فهميم که چقدر نقطه مشترک داريم و چقدر می توانيم گفتگوی تمدنها بکنیم! افسانه های مثل ماه پیشونی، نخودی، حسن تنبل، حسن کچل و حتی افسانه های مربوط به حضرت خضر را به راحتی می توانی در اين کتاب تشخیص بدهی. در بعضی تنها کافی است اسم را جابجا کنی و در بعضی باید کمی رنگ و بوی ايتاليائی و يا کاتوليکی آن را کم کنی. بالاخره به این نتیجه می رسی که همه جا مردم يک چيز می گويند!
از هر چه بگذريم، سخن دوست خوشتر است! يک داستان کوتاه از مجموعه مربوط به مسيح و پيئترو را برايتان انتخاب کردم. اين البته قشنگترین و بهترين داستان نيست! اما جزو کوتاه ترين هاست!
هر چند مسيح اين داستانها به شدت به مسيح کتاب «دن کاميلو» اثر «جووانی گوارسکی» تنه مي زد و بسيار شوخ و شنگ است! اما در مورد پيئترو که برای شما شايد ناآشنا باشد بايد بگويم که در واقع يک کشاورز ساده است با همه مکر و حيله ها و سادگی روستائيان که الان فارق از اين داستانها يک قديس به شما می آيد.
*****
يک شب مسيح و سن پيئترو پس از يک راهپيمائی حسابی در راه های کوهستانی به خونه زنی رسيدند و برای اون شب تقاضای جا کردند. زنه سر تا پای اونا رو ورانداز کرد و گفت:«من کاری به کار ولگردا ندارم!»
«خانوم تو رو به خدا!»
اما زنه درو روشون بست.
پيئترو که طبق معمول، زود رنج بود، نگاهی به آقا انداخت. انگار بخواد بهش بگه که می دونست اون زن بی لياقتيه. اما آقا بی توجه به اون، راه شو ادامه داد و وارد يک خونه ی فقيرتر و دودگرفته تر شد. اون جا زنی داشت کنار آتيش نخ می ريسيد.
«صاحب خونه، امشب به ما رحم می فرمايين پناه مون بدين؟ خيلی راه اومده يم و ديگه نای راه رفتن نداريم.»
«اما ... باشه. هر چی خدا بخواد! بفرمايين مردان شريف. کجا می خواهين برين؟ هو از دل گرگ هم سياه تره. هر چی از دستم بر بیاد انجام می دم. اصلاً بیاین همين جا بشينين کنار آتيش. شرط می بندم که گشته تونم هست!»
پيئترو گفت: «بله. تقريباً درست گفتين.»
زن که اسمش دونّا کاتين بود، چهار تا شاخه ی خشک انداخت تو آتيش و مشغول تهیه ی شام شد: آبگوشت و لوبياهای نرم نرم که پيئترو با خوردن شون سرکیف می اومد. و چندتایی هم سيب که از الوار سقف، آويزون شون کرده بود. بعد بردشون تا روی علف ها بخوابن.
پيئترو در حالی که سرحال دراز می کشید گفت: «خدا عوض تون بده!»
قردا صبح موقع خداحافظی از دونّا کاتين، آقا گفت:«صاحب خونه، کاری رو که امروز صبح شروع می کنين، بتونين تموم روز ادامه ش بدين!» و از اونجا رفتند.
زن فوراً مشغول بافتن شد. بافت و بافت و تموم روز بافت. ماسوره تو نخها می رفت و می اومد و خونه پر می شد از پارچه و پارچه که از در و پنجره ها بیرون می زد و می رسید تا زير سفالهای سقف. شب که شد، جاکومای همسايه، همون زنی که درو رو مسيح و سن پيئترو بسته بود، اومد تا به دونّا کاتین سر بزنه. وقتی چشمش افتاد به اون همه پارچه، اون قدر به دونّا کاتين پيله کرد تا زن تموم ماجرا رو براش تعریف کرد. وقتی که فهمید اون دوتا غریبه که اون ردّشون کرده بود، اون لطفو در حق همسایه ش کرده بودند، از ناراحتی انگشت ها شو می جوييد و پرسيد: «آيا می دونی که اون غریبه ها بازم اين طرفا پيداشون می شه يا نه؟»
«فکر می کنم آره. گفتند که فقط تا درّه می رن.»
«پس وقتی برگشتند، ازت خواهش می کنم بفرست شون خونه ی من. شايد همچی لطفی هم در حق من بکنن.»
«با کمال ميل همسايه!»
و فردا شب وقتی اون دو زائر، دوباره برگشتند خونه ی دونّاکاتين، دونّاکاتين بهشون گفت: «راستش امشب جا ندارم بهتون بدم. اما بفرمايين پيش همسايه م جاکوما، تو اون خونه پايينيه، که براتون سنگ تموم می زاره.»
پيئترو که حافظه ی خوبی داشت، اخم ها شو کمی تو هم کرد و خواست هر چی که درباره ی جاکومای همسایه فکر می کرد بگه. اما آقا بهش علامت داد ساکت باشه و رفتند به اون خونه. زنه با گشاده رویی به استقبال شون اومد: «اوه، شب به خیر! سفر به آقایون خوش گذشت؟ بفرمايين، بفرمايين. ما آدمای فقیری هستیم؛ اما خوش قلبیم. می فرمايين کنار آتيش گرم بشين؟ همين الان شامو آماده می کنم....»
آقا و سن پيئترو با تعارفات فراوان خوردند و تو خونه ی جاکومای همسايه خوابيدند و صبح در حالی که زن، همچنان مشغول تعارفات و احترامات بود، آماده ی رفتن شدند. آقا گفت: «صاحب خونه! کاری رو که امروز صبح شروع می کنين، بتونين تموم روز ادامه ش بدين!» و از اون جا رفتند.
همسايه در حالی که آستين ها شو بالا می زد، با خودش گفت:« حالا بهتون نشون می دم! می خوام دو برابر پارچه ی دونّاکاتين ببافم.»
اما قبل از اين که سر دار پارچه بشينه، برای اين که بعداً مجبور نشه کارشو قطع کنه، فکر کرد هر چی سریع تر بره مستراح و قضا حاجت کنه. رفت و شروع کرد. اما مگه تموم شدنی بود؟
«ای بابا! چم شده! پس چرا ديگه بند نمی ياد... چه بلايی سرم اومده؟ لعنت بر شيطون! اما حالا ... اين که نشد کار ...»
پس از نيم ساعت موفق شد خودشو خلاص کنه و مشغول دار پارچه بشه. اما بعله! مجبور شد با عجله برگرده مبال و خلاصه تموم روز رو اون جا گذروند. پارچه که جای خود داشت! فقط جای شکرش باقی بود که دل و روده اش در نيومد.
*****
در پايان اولاً بهمه دوستان توصیه می کنم از کتاب های «ايتالو کالوينو» به سادگی نگذرند و حتماً اگر گیر آوردند آنها را بخوانند. اگر به فکلور و داستانهای کوتاه هم علاقه مند هستید این کتاب اخیر را از دست ندهید. از همه مهمتر به همه کرم کتابهای که از اینجا می گذرند توصیه می کنم کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ....» از اين نويسنده را حتماً حتماً حتماً بخوانند. تا خاطره همه دق و دلی های که از دست نویسنده، ناشر، چاپخانه، صحافی، اداره مميزی و کانون طرفداران و ... خلاصه هر چیز مربوط به کتاب برایتان زنده شود!

و اما چند لينک مفید
ايتالو کالوينو در ویکپدیا فارسی
ايتالو کالوينو در ويکیپدیا انگلیسی
تأثیرات افسانه بر داستان های کالوینو - محسن ابراهيم
گزارش شب ايتالو کالوينو
زندگینامه ايتالو کالوينو

شاد و كتاب‌خوان باشيد،
كرم كتاب


۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

نادر هم رفت


خبر کوتاهی در میان ایام تعطیلات بر روی تلکس خبرگزاری ها رفت اما بدون وجود روزنامه ها در این ایام، این خبر کمتر مورد توجه قرار گرفت. چون خبر درگذشت یک نویسنده پر کار بود. خبر این بود: «نادر ابراهیمی درگذشت».

برای آشنائی با زندگینامه و آثار نادر ابراهیمی می توانید به سایت رسمی وی در آدرس http://www.naderebrahimi.info و یا توضیحات موجود در سایت ویکیپدیا مراجعه کنید. اما هیچکدام از آنها شاید ارزش این نویسنده را نشان ندهد. برای من ترانه سروده وی از هر توضیحی در این رابطه بیشتر گویا است.
*****

سفر به خاطر وطن
ترانه ی « سفر به خاطر وطن »
ترانه و طرح آهنگ : نادر ابراهیمی
تنظیم كننده برای اركستر و رهبر گروه نوازندگان : فریدون شهبازیان
خواننده : محمد نوری
(این ترانه بوسیله گروه خوانندگان خردسال و نوجوان رادیو نیز خوانده شده.)

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس چه سفرها كرده ایم، چه سفرها كرده ایم
ما برای بوسیدن خاك سر قله ها چه خطرها كرده ایم، چه خطرها كرده ایم
ما برای آنكه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم
خون دلها خورده ایم

ما برای آنكه ایران خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم

ما برای بوئیدن بوی گل نسترن چه سفرها كرده ایم، چه سفرها كرده ایم
ما برای نوشیدن شورابه های كویر چه خطرها كرده ایم، چه خطرها كرده ایم
ما برای خواندن این قصه عشق به خاك خون دلها خورده ایم
خون دلها خورده ایم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاك رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم

*****
یادش پایدار باشد